قصه پرداز (نویسنده ژانر فانتزی و سورِئال)

مرجع اصلی سه گانه فرزند آتش ( چشمهای سرخابی ، کریشنا، درنده ولارینال)

قصه پرداز (نویسنده ژانر فانتزی و سورِئال)

مرجع اصلی سه گانه فرزند آتش ( چشمهای سرخابی ، کریشنا، درنده ولارینال)

این وبلاگ برای تمام علاقه مندان به ژانر فانتزی طراحی شده است و مرجع اصلی سه گانه فرزند آتش(چشم های سرخابی، کریشنا ، درنده ولارینال ) محسوب و توسط دو ادمین و زیر نظر خود نویسنده اداره می شود.

آخرین مطالب
نویسندگان

کتاب اول : ازل و شعله های اقیانوس 

فصل نخست : مرثیه ای برای مرگ 

ابرهای سیاه چنان در هم پیچیده و می غریدند که تمام صخره از نعره های هولناکشان به لرزه در می آمد وهر چند لحظه برق، آسمان تیره و شب گونه را به روشنی روز می کرد. صدای جشن و پایکوبی پایین صخره در دشت می پیچید و درون غرش ابرها گم می شد. باد بین درختان سر به فلک کشیده جنگل می رقصید و خود را به سنگ های عظیم کنار ساحل می کوبید و طوفانی دهشتناک روی آب های شعله ور دور جزیره می چرخید و امواج غول پیکر را به صخره های ساحلی می کوفت. 

شعله ها اما قدرتمندتر از همه این عناصر میان طوفان و رعد و برق همچنان عرض اندام می کرد و مانند اسبهای وحشی و سرکش به سمت آسمان یورش می برد. انعکاس زرین و گاه سرخگون آتش درون آبهای خروشان تصویر کوهی از آتش را درون آب می ساخت. گویی ریشه های این شعله های بلند در اعماق آب های تیره نیز همچنان می رقصند و قدرت نمایی می کنند. 

لاوین، موهای بلندش را که طوفان در هم ریخته بود، کنار زد و چشمان غمگینش را به شعله های عظیم دوخت. قطرات درشت باران روی گونه هایش چکید. سر بلند کرد و آسمان سیاه را از نظر گذراند. نقش نامنظمی از برق روی آسمان شکل گرفت و چشمان زرد اخرایی لاوین را به خود خیره کرد. صورت و موهای رقصان در بادش کاملا خیس از باران شد. 

این وضع آب و هوایی بسیار در جزیره کم سابقه بود. دو طوفان هم زمان در خشکی و دریا و رعد و برق و بارانی که دانه هایش بسیار درشت و سنگین بود. آسمان تیره و سایه وار جزیره کمتر پیش می آمد که رنگ روشنی به خود بگیرد چه برسد به رعد و برق هایی نظیر آنچه امشب رخ داده بود.

لاوین گاهی با خود می اندیشید؛ کاش در آسمان چیزی وجود داشت که نوری دائم بر جزیره بتاباند تا مجبور نباشند در تاریکی همیشگی زندگی کنند. روشنایی شبیه چیزی که گهگاه به خواب می دید . فانوسی بسیار بزرگ، گرد و شعله ور در آسمان که رنگ آن را آّبی روشن می کرد و تمام زمین را با نوری طلایی رنگ روشن می ساخت و گاه نیز آسمانی تیره که با دانه های درخشنده پوشیده می شد و توپی بزرگ تر ونقره ای رنگ که نور کمتری داشت اما به زیبایی می درخشید به همراه توپ سرخ و درخشنده ای دیگر که حلقه ای رنگارنگ دورش کشیده شده بود. خواب هایی که فراتر از تصور لاوین بودند و هرگز نفهمیده بود که این تصاویر از کجا به رویاهایش سرک می کشند. 

از جا برخاست و سلانه سلانه از صخره به سمت پایین رفت. برشان پایین صخره ها مشغول تیمار کردن اسبی بلند قامت و سیاه رنگ بود. لاوین نگاهی گذرا به او انداخت و راهش را کج کرد. برشان سر گرداند و گفت:

- حتی نمی خوای حالش رو بپرسی ؟

لاوین ایستاد و بی آنکه به برادرش نگاه کند زیر لب گفت : 

- تو اینجایی! پس حالش بد نیست. 

برشان زین اسبش را محکم کرد و گفت:

- فرار نکن لاوین . اگه بچه میلان دختر باشه؛ می تونیم امیدوار باشیم همچنان.

- امید برای شما؛ نه من. 

- لاوین! میلان به بودنت نیاز داره. 

لاوین چشمان اندوهبار و ناامیدش را به برشان دوخت و گفت :

- من نه برشان! برنا... اون پدر این بچه اس. 

برشان روی اسب سیاهش پرید و افسارش را کشید و گفت :

- گاهی وقتا نمی فهمت لاوین . اون بچه از خون ماست و اگه دختر باشه ... تنها شانس بقای نسلمون! اون دختر ماست. دختر برادرمون. 

لاوین پوزخندی زد و گفت :

- خیلی با اطمینان میگی دخترمون. 

- امید به نابود نشدن شجره ما چیز بدیه؟

لاوین گوزن نر و خاکستری تیره ای که کنار درخت چنار بلندی ایستاده بود را نوازش کرد و سپس سوار شد و پاسخ داد:

- چه فرقی می کنه برشان؟ بقای چی؟ دعوت یه عده که بیان تو این تبعید؟

- امید به آزادی ... 

- آزادی ای اگه باشه برشان؛ خودمون باید به دستش میاوردیم. امید به نسل خیالی آینده ... امید احمقانه ایه! ششصد ساله که هر نسل به نسل آیندش چشم دوخته، ما محکومیم برشان ... محکوم به نابودی ...

برشان حرفی نزد و به لاوین نگریست که سوار بر گوزن نرش درون درختان انبوه جنگل گم شد.


 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۸ ، ۲۱:۲۹
مریم اسماعیلی

رمان جدید نویسنده با تغییر عنوان؛  از " پشت سایه ها می رقصند ..." به" سایه ها نمی میرند" ....  به علت فیلتر شدن سایت نگاه دانلود در همین وبلاگ منتشر خواهد شد ... 

 

 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۸ ، ۱۶:۵۲
مریم اسماعیلی

مجموعه دو گانه جدید نویسنده(mahya1993) به نام "پشت سایه ها می رقصند ... " در انجمن رمان نویسی نگاه دانلود به صورت بخش به بخش (پست به پست ) نشر داده خواهد شد. 

لینک پروفایل نویسنده در این انجمن : 

http://forum.negahdl.com/members/87737/


منتظر یک شگفتی باشید ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۸ ، ۲۲:۵۲
مریم اسماعیلی

دوستان عزیز برای ارتباط مستقیم با نویسنده از طریق ایمیل زیر اقدام کنین : 


maryam.smaeeli@yahoo.com


مشاوره داستان پردازی و نویسندگی 

پرسش و پاسخ آزاد 

مشاوره در خصوص ایده پردازی ، طراحی شخصیت و ... در هر مرحله از رمان نویسی که هستید .  

به صورت رایگان 

ما باور داریم که شما می تونین به یه نویسنده خوب تبدیل بشین ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۵۷
مریم اسماعیلی

به زودی مجموعه ای دوگانه از نویسنده سه گانه فرزند آتش در همین وبلاگ منتشر می شود  . این مجموعه به صورت فصل به فصل و پی دی اف در همین وبلاگ برای دانلود قرار داده خواهد شد . لطفا اطلاع رسانی نمایید . بخش کوتاهی از کتاب جدید : 


" نفس زنان راه سنگلاخی را در می نوردید . حالا که مرگ اینگونه به او پشت پا می زد ، می بایست زندگی را سخت تر در آغوش بگیرد . صدای مهیب آبشار و طغیان وحشیانه رودخانه به جای ترس برایش آرامش را تداعی می کرد . ایستاد . درست بالای صخره  ای بلند که مشرف به دشتی سنگلاخی و سرد بود  ... " 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۷ ، ۰۴:۳۴
مریم اسماعیلی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۷ ، ۱۵:۲۱
مریم اسماعیلی

دوستان عزیز اگه پیگیر داستان و مطالبی که از این نویسنده نشر می شود ، هستید لطفا صفحه اینستاگرام رسمی این سه گانه را دنبال کنید . 


@ghesehpardaz


https://www.instagram.com/ghesehpardaz/?hl=en

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۷ ، ۲۳:۴۷
مریم اسماعیلی

رو به روی دیوار ایستاد و با ناخن خط عمیق دیگری روی آن کشید . در ذهنش شمرد : 2677 
این دیوار حالا دو هزار و ششصد و هفتاد و هفت خط عمیق داشت . چشمانش را به دیوار کناری دوخت که بر خلاف این دیوار خطوط نامنظم و درهمی داشت . خط های روی آن دیوار اثر ناخن های هر ده انگشتش می شد که گهگاه با نهایت خشم و عصبیت روی آن می کشید . خط های منظم این دیوار اما حکایت دیگری داشت . خطوط عمیقی که روی این دیوار با ناخن سنگی انگشت اشاره اش حک می شد نشان از روزهایی داشت که در این چهاردیواری فولادی – سیمانی می گذشت . روزهایی که هر کدام جراحتی بسیار درد آورتر ، بر دیوار قلب او بودند .
روی صندلی تخت گهواره ای شکل و شکسته اش نشست و به دیوار ها خیره شد .

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۷ ، ۱۶:۵۴
مریم اسماعیلی

مقدمه کتاب سوم : 


” پشت آن کوهای بلند ، بعد از چمنزارها ، ایستاده اند … آرام و نورانی … درخشان و با شکوه … اسبهای سفید .. … روشنایی و کوه …
پشت قله .. پشت برفها ، پشت آینه …. و پس باران … خواهد آمد به رنگ رویایی سپید و نورانی .. خواهد آمد ..
پس از باران …
پس از باران تند … پس از رعد و برق و طوفان … یک نفر از پس آینه می آید … یک نفر .. پس از باران “

صدای رعد و برق او را وحشت زده از حال خود خارج کرد . این زمستان گویی تمامی نداشت و انگار می خواست برای ابد ، بدون بهار ، بر ولارینال حکمفرمایی کند .

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۷ ، ۱۶:۵۲
مریم اسماعیلی

مقدمه کتاب دوم : 


سرعتش را بیشتر کرد و نیم نگاهی به آینه موتور انداخت . می خواست چشمان نگران پردیس را ببیند اما نگاهش به فردی افتاد که از پشت درختی به او زل زده بود . نگاهش را از اینه برداشت . به عقب نگاه کرد . هیچ کس کنار درخت ایستاده نبود . حتما اینبار هم دچار توهم شده بود اما احساس عجیبی به او می گفت یک اتفاق مشابه ان هم سه با در هفته اخیر نمی تواند بی علت باشد . ذهنش اما به این احساس خندید و این افکار را به گوشه ای دورافتاده فرستاد . آیدن نفس عمیقی کشید و اجازه داد باد موهایش را در هم بریزد . جاده جنگلی از همیشه زیباتر و چشم نواز تر بود . هوای خنک و مطبوع صبحگاهی آرامشی عجیب به ایدن می داد . آرامشی که می توانست تحمل سنگینی همیشگی روح آیدن را اندکی اسان تر کند . درست مانند ساعت هایی که با پردیس می گذراند اما هیچ کدام نمی توانست واقعیت را تغییر دهد . آیدن خوشحال نبود . هیچ وقت نمی توانست شادمان و رها بخندد ، برقصد و لذت ببرد . احساسی ناشناخته و غریب همواره در عمق وجودش او را می آزرد و آیدن فکر می کرد بی ارتباط با ان چشم های سرخ و آبی خوابهایش نیست . گویی روح آیدن از درد طاقت فرسایی عذاب می کشید اما ذهنش به هنرمندانه ترین روش آن را پس می زد . گویی ذهنش با توام قوا سعی در کتمان این رنج استخوان شکن داشت اما اینقدر قوی نبود که واقعیت را انکار کند . این واقعیت را که آیدن شاد نبود و نه تنها شاد نبود بلکه با اطمینان می توانست بگوید که غمگین و معذب است . دائم در حال رنج و آزار از واقعه ای که احساس می کرد حتی به یادش نمی آورد .
لبخند تلخی زد و جاده بی نظیر جنگلی را تا مدرسه در پیش گرفت . ….

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۷ ، ۱۶:۵۰
مریم اسماعیلی