سایه ها نمی میرند... (کتاب اول: ازل و شعله های اقیانوس) mahya1993 (مریم اسماعیلی) بخش چهارم:
چیزی درون قلبش سنگینی می کرد. احساس خلاء و پوچی مکرر و آزار دهنده ای که پیشتر نیز آن را تجربه کرده بود . روزی که تابوت نقره ای مادرش را به آب سپرده بودند ، درست مانند امروز اشک هایش خشکیده بود و قلبش سینه اش را می خراشید. گریه های برنا که تنها شش ماه داشت را در آغوش پدرشان به یاد می آورد و برشان را که مدام از خود لاوین می پرسید که مادرش چرا درون آن تابوت خفته است و به سمت شعله ها می رود. لاوین اما بی آنکه پاسخ روشنی دهد ، دست های برشان را درون مشتش می فشرد تا به سمت دریا فرار نکند. موهای جوگندمی و بلند پدرش را به خاطر می آورد که درون باد می رقصید و سیاهی شب را می شکست.
تصویر قایق چوبی ای که تابوت مادرش را به سمت شعله ها می برد میان امواج خروشان آب و بلعیده شدنش توسط شعله ها ؛ در ذهنش به روشنی حال بود. پدرش با دیدن فرو رفتن تابوت نقره گون درون شعله ها ناگهان زانو زده و از عمق جان گریسته بود.
برشان با اصرار دست لاوین را رها کرد و به سمت پدرش دوید و برنا را در آغوش گرفت. برنا بی قراری می کرد. برشان انگشت اشاره اش را به دهان برنا سپرد و گفت :
- مامان رفته به دنیای پشت شعله ها ... یه روزی ما هم می ریم دنبالش ... فقط باید به اندازه کافی بزرگ بشیم.
لاوین به برشان نگریست . برادر شش ماهه اشان نمی فهمید که برشان چه می کوید اما پاسخ برشان در حقیقت به خودش بود . به سوال مکرری که از پدرش و لاوین پرسیده و پاسخی دریافت نکرده بود. لاوین با تمام وجود دوست داشت ، استدلال کودکانه برشان را بپذیرد . کاش واقعا پشت آن شعله های وحشی که مادرشان را بلعیده بود ، دنیایی وجود داشت که بعد از گذر چند سال می توانستند برای دیدن مادرشان به آنجا سفر کنند. کاش رویاهایی که در خواب درباره دنیایی روشن می دید ، حقیقت داشت. سلانه سلانه به سمت برشان و برنا رفت و شانه های برشان را فشرد و گفت:
- باید از برنا درست مراقبت کنیم برشان ... که وقتی رفتیم دیدن مامان از دیدنش خوشحال بشه.
برشان پیشانی برنا که حالا خوابیده بود را بوسید و پاسخ داد:
- من اون حرفا رو به خاطر برنا گفتم لاوین ... هیچی پشت اون شعله ها نیست. من می دونم مامان مرده.
مو به تن لاوین راست شد. متحیرانه به برشان نگریست که نا امیدانه به امواج و شعله های عظیم انتهای آن خیره مانده بود.
صدایی بم و گرفته لاوین را از افکارش بیرون آورد.
- لاوین ... می تونم باهات صحبت کنم؟
لاوین سر گرداند. چشمان سیاه و درشت برنا درست شبیه تصویری بود که لاوین از مادرش به یاد می آورد. روی صورت برنا رد اشک و روی دستانش خراش های عمیقی دیده می شد که احتمالا جای دست های میلان بود. برنا ادامه داد:
- من ... می دونم؛ می دونم که الان ...
لاوین سرش را به نشان نفی تکان داد و پاسخ داد:
- نه! هیچی نمی دونی ...
- چرا نمی خوای حتی بشنوی حرفام رو؟
- چون حرفات چیزیو عوض نمی کنه برنا؛ هیچی قرار نیست عوض بشه ... باید منتظر فنا باشیم.
برنا دست سرد لاوین را میان دستانش گرفت و با حرارتی عاجزانه گفت:
- به من گوش کن. ما همدیگرو داریم لاوین. چه فرقی می کنه بعد از مرگ ما نسلی باقی بذاریم یا نه! اگه قراره فنا انتظارمون رو بکشه . بذار با هم به سمتش بریم. ما در هر صورت می میریم.
لاوین لبخند تلخی زد و بی آنکه چیزی بگوید از کنار برنا گذشت.