صدای کوبیده شدن سم اسبهایی روی زمین به گوش می رسید و هی هی سوارانشان سکوت حاکم بر فضا را در هم می شکست . لاوین سر گرداند و به دنبال منبع صدا گشت. برشان و کایل هم رکاب با یکدیگر با سرعت از کنار درختان ایستاده در میان جنگل می گذشتند. برشان فریاد زد :
- مثل اینکه برنده منم.
کایل پوزخندی زد و از روی تخته سنگی بزرگ پرش کرد و درست کنار برنا فرود آمد و گفت:
- نه برشان . من می برم.
برشان افسار اسبش را به سمت خودش کشید و جلوی پای لاوین ایستاد و لبخند پر نشاطی زد و پاسخ داد:
- اشکالی نداره . من اصراری ندارم برنده باشم.
کایل چشم هایش را تابی داد و زیر لب گفت :
- مشکل منم همینه.
برنا که سعی در آرام کردن میلان داشت ، گفت:
- حالا کی اینو آروم می کنه؟ خیلی سر و صدا کردین.
برشان از اسبش پایین پرید و نوزاد را در آغوش گرفت و گفت:
- خودم از پسش بر میام ... هیششش ... آروممم .. آروووممم پسر.
لاوین افسار اسب برشان را گرفت به سمت جلو حرکت کرد و گفت :
- چرا احساس می کنم داری با اسبت حرف می زنی نه با این بچه؟
کایل لبخند تمسخر آمیزی زد. برشان حالت صورتش را کج و کوله کرد و سعی کرد جمله لاوین را تکرار کند. برنا تن پوش میلان را دور گردنش محکم کرد. برشان پرسید :
- چی بهش می دی برای خوردن؟
- امروز صبح از نوشیدنی خودم بهش دادم. استقبال کرد. هیچیو به اندازه صمغ ویلان دوست نداره.
کایل پرسید:
- چی صداش کنیم ؟
برنا نیم نگاهی به لاوین انداخت. گویی منتظر بود تاییدیه نهایی را از زبان او بشنود. لاوین نیم نگاهی به کایل انداخت و با لحن سردی گفت :
- هم نام مادرشه.
برشان به پهنای صورت خندید و گفت:
- همینه ... میلان کوچولو !
کایل رو به لاوین پرسید:
- این درسته که قصد داریم جزیره رو برای همیشه ترک کنیم؟
لاوین سعی کرد از نگاه کردن به او خودداری کند:
- مشخص میشه ... توی همین گردهمایی!
- فکر می کردم خودتون می تونین تصمیم بگیرین. شما هدایت کننده و برگزیده مردم مایین .
- گفتم که مشخص میشه ... بین همین گردهمایی تصمیمم رو اعلام می کنم.
- پس یعنی تصمیمتون رو گرفتین؟
لاوین نفس عمیقی کشید و به چشمان خاکستری و خالی از احساس کایل خیره شد و گفت:
- بهم بگو... چرا باید به تو جواب پس بدم؟
کایل دست پاچه شد و سر به زیر انداخت:
- من ... من ... نمی خواستم جسارت کنم.
- ولی کردی!
برشان با نگاه غضبناکی به کایل نگریست. کایل با ناراحتی سر گرداند و هم گام با اسبش به مسیر ادامه داد. برنا از
رشان و کایل فاصله گرفت و با تردید به لاوین نزدیک شد.
لاوین که همچنان افسار اسب برشان را در دست داشت و هر از چند گاهی یالهایش را نوازش می کرد با دیدن برنا
فسار را به او سپرد. برنا پرسید:
- هرمان معتقده اینجا بودن ما دلیلی داره. میگه ما اینجاییم شاید چون با موجودات پشت شعله ها فرق می کنیم.
- خب؟
- اون موافق رفتنه ؟
- مخالف گذر از شعله ها نیست. اگرم عقایدش رو میگه به خاطر آگاه کردنمون از چیزیه که ممکنه باهاش
رو به رو بشیم!
- پس یعنی قراره از جزیره بریم؟
- حرفت رو واضح بزن برنا.
- لاوین! اگه هر چی که اون بیرونه برای ما خطرناک باشه چی ؟ اگه ششصد سال پیش ما وارد این جزیره شدیم و
دورمون حصار کشیدیم تا خودمون رو نجات بدیم از خطر بیرون از جزیره چی ؟ اگه اون بیرون وحشت و مرگ دنبالمون
کنه چی ؟
- ندیده بودم تو اینقدر بترسی برنا!
برنا با کلافگی پاسخ داد:
- برای خودم نمی ترسم لاوین. برای میلان نگرانم.
- چاره ای نداریم برنا. ما یه مشت مرد میانسالیم که تو یه جزیره محصور شدیم. با مرگمون ... برای همیشه تموم
میشیم. و یه نفر از بین ما در نهایت تنهایی وحشتناکی رو تجربه خواهد کرد... و اگه تو نگران میلانی واقعا ؛ به اینم فکر کن
که احتمالش خیلی خیلی زیاده که اون آخرین نفر تنها میلان باشه!
- اما اون بیرون ...
- اون بیرون ممکنه خطرناک باشه . ممکنه با همه چیزای وحشتناکی که به خاطرش اجدادمون به این جزیره پناه آوردن
رو به رو بشیم . اما شانس زندگی خواهیم داشت . میلان شانس حیات خواهد داشت.
برشان بطری شیشه ای کوچکی از جیب لباسش بیرون کشید و محتوای سرخ و غلیظ آن را سر کشید و لاوین و برنا را
صدا زد:
- برنا ! لاوین! می خواین؟
لاوین سرش را به نشانه نفی تکان داد و گفت :
- نه . متشکرم .
- خیلی تازه اس.
برنا گفت:
- فکر کنم در طول گردهمایی خیلی بیشتر نصیبمون بشه .
لاوین کامل کرد:
- و تازه تر حتما ...
نزدیک صخره که رسیدند ، لاوین به جمعی پیوست که مشغول صحبت و رای زنی بودند. برنا ، میالن در آغـ*ـوش
کشید و روی سنگ سپیدی رو به دریا نشست. کایل در حالی که اسب ها را به درخت می بست رو به برشان گفت:
- نمی فهمم مشکل لاوین با من چیه ؟
برشان لبخند معنا داری زد و پاسخ داد:
- یعنی نمی دونی؟
- اینکه تو خونه پدریت رو ترک کردی تقصیر من نیست ... همین الانش هم جای من رو تو خونه ام تنگ کردی ... برگرد پیش برادرت اگه اینقدر از دوریت ناراحت میشه.
برشان ابرویی تاب داد و گفت :
- داری من رو ... بهترین دوستت رو از اون خونه میندازی بیرون ؟
کایل اخم مصنوعی و عمیقی روی پیشانیش نشاند ، شنل کوتاهی را روی شانه برشان محکم کرد و گفت:
- من دارم جدی حرف می زنم .
صدایی از پشت سرشان به گوش رسید:
- منم وقتی گفتم اون خونه برای دو نفرتون کوچیکه شوخی نمی کردم .
کایل با اضطراب سر گرداند و به چشم های سرد و قدرتمند لاوین نگریست. لاوین رو به روی برشان ایستاد و بند های
شنل را از کایل گرفت و درحالی که گرهی شاهانه به آن می زد ، ادامه داد:
- اگه قرار به گذار از شعله ها باشه لازمه یکی از کشتی ها رو تو هدایت کنی.
برشان نگاهش را به زمین دوخت و گفت :
- هر چی تو بگی لاوین. اطاعت می کنم.
- امیدوارم مهارت همیشگیت رو داشته باشی.
- نگران نباش. کایل هم دریانورد ماهریه ... با کمک هم ...
لاوین بی آنکه به ادامه کلام برشان گوش کند ؛ سرگرداند و گفت :
- معطل نکنین بی دلیل.
با دور شدن لاوین ؛ کایل نفس های لرزان و حبس شده در سـ*ـینه اش را رها کرد و گفت :
- این فقط یه دلتنگی برادرانه نیست برشان ، باهات شرط می بندم.
برشان شانه های کایل را فشرد و گفت :
- اونوقت تو از من انتظار داری با نفوذی که لاوین داره ... عرض اندام کنم و قدرت رو به دست بگیرم.
کایل اخم کرد و با برشان همگام شد و گفت :
- حداقل یه چیز مشخص شد ...
- چی؟
- اینکه ما توی یه کشتی با لاوین نیستیم .
برشان نگاه پرسشگری به کایل انداخت . کایل پلکی تاب داد و توضیح داد:
- تو قراره هدایت یکی از کشتی ها رو بر عهده بگیری ... کشتی دوم رو کی هدایت می کنه ... کسی جز خود لاوین نمی
مونه ... سفرمون خاطره انگیز میشه رفیق ...
- درست میگی .. می دونی کایل! تو تنها کسی هستی که می خوام همراهش از شعله ها رد بشم ... نه لاوین و نه برنا ...
رادری یه قرارداد خونیه ... اما دوستی ... تو ... یه انتخابی ...
کایل لبخند محوی زد و با صدایی لرزان پاسخ داد:
- تو فرمانروایی هستی که من انتخاب کردم . لاوین می تونه تلاشش رو بکنه ...
برشان با صدای بلند خندید و گفت :
- هی ... مراقب باش کسی نشنوه چی میگی!
کایل ساعد برشان را فشرد و گفت :
- بالاخره یه روزی اون مچبند رو برات میارم و فرمانرواییت رو جار می زنم.
با گام هایی آهسته به جمعیتی ملحق شدند که به لاوین چشم دوخته بودند. لاوین به کنده بزرگی که بالای صخره قرار
داشت تکیه کرده و منتظر بود. به محض اینکه چشمش به برشان و کایل افتاد با لحن سردی گفت:
- حالا که بالاخره همه اینجایین ... بهتره حاشیه نریم. همتون می دونین چه اتفاقی افتاده. می دونین چه سرنوشتی
نتظارمون رو می کشه . من می خوام بگم هر تصمیمی که در این گردهمایی گرفته بشه ... هر تصمیمی .. همه ملزم به
جراش هستن. هیچ کس خلاف نتیجه عقل جمعی اقدام نمی کنه. متوجهین؟
صداهای درهم و نامنظمی به نشانه تایید از جمعیت بلند شد. نگاه لاوین روی برنا ثابت شد که با نگرانی به بیست تن
دیگر می نگریست. لاوین با اشاره انگشت همهمه پیچیده در صخره را آرام کرد و ادامه داد:
- ما نمی دونیم چرا یه روزی محصور این شعله ها شدیم ... نمی دونیم پشت اون شعله ها کجاست؟ نمی دونیم چه
سرنوشتی در انتظارمونه. ما هیچی نمی دونیم .
مردی از میان جمعیت گفت:
- ولی می تونیم حدس بزنیم.
لاوین نفس آرامی کشید و گفت :
- ما محصور شدیم کاوه ... دلیلش چه فرقی می کنه؟
مرد دیگری گفت :
- ممکنه پشت شعله ها خطر انتظارمون رو بکشه. شاید اون بیرون همیشه خطرناک بوده که اجدادمون هیچ وقت برای
رهایی از این حصار تلاش نکردن . شاید اون بیرون چیز ترسناکتری باشه.
صدای آرام و کشیده ای گفت :
- چه چیزی می تونه از نابودی ترسناک تر باشه نیران؟
لاوین لبخند محوی زد و گفت:
- من طبق نظر جمع شما رای نهایی رو اعلام می کنم. می تونین انتخاب کنین که پشت همین حصار و از دیدگاه نیران
حاشیه امن بمونیم و ببینیم که تموم میشیم. می تونیم هم پا به قلب خطر بذاریم. برامون فرقی نکنه اون بیرون چقدر
رامون خطرسازه و ترسناکه. حرکت کنیم تا حسرت نخوریم که می تونستیم کاری کنیم و نکردیم.
صدای کشیده هرمان بار دیگر بلند شد:
- زندگی ما اینجا در حصار شعله ها ، آینده کاملا مشخصی داره . عدم ... نابودی ... اما پشت اون شعله ها... میشه برای
تغییر این محتوم جنگید.
برنا از جا برخاست و گفت:
- و اگه نابودی اونجا هم دنبالمون کرد چی؟ ما نمی دونیم اگه موجوداتی پشت شعله ها باشن.. چه جور موجودات
خطرناکین ... نمی دونیم چه بلایی می تونن سرمون بیارن. شاید همینقدر زندگی رو هم ازمون بگیرن.
لاوین به بیست و دو صدا که حالا همزمان با هم صحبت می کرد و هیچ جمله ای از مکالماتشان مفهوم نبود ، خیره شد.
در دل خودش هم تردیدی شبیه به آنچه برنا از آن حرف می زد وجود داشت و جایی در وجودش می دانست پذیرفتن
خطر گذر از شعله ها در درون او ، به خاطر ناامیدی و اندوهش اینگونه قوت داشت. لاوین صدایش را صاف کرد و
گفت:
- آروم باشین. من ازتون یه رای ثابت می خوام. نه این همهمه و شلوغی رو.
صدایی بم گفت:
- بحث در حصار مردن بدون شجاعت تغییره یا قهرمانانه ریسک کردن. اون بیرون خطرناکه برامون ... بذار باشه ...
ونوقت ما مردانی هستیم که آزادی از حصار رو حتی به قیمت مرگ خواستن.
صدای دیگری گفت:
- کلمات زیباییه برای کنار هم قرار گرفتن ... شعار خوبیه رایان!
کایل با لحن کلافه ای گفت :
- چرا رای نمیگیریم؟
لاوین بی آنکه به کایل نگاه کند، پاسخ داد:
- چون من یه نتیجه می خوام که همه روش به توافق برسن.
کایل صدایش را محکم کرد تا دیگر نلرزد و گفت :
- هیچ وقت این اتفاق نمی افته جناب لاوین. مخصوصا وقتی مساله اینقدر مهمه. یا باید رای بگیرین... یا مطابق روش
درانمون در نهایت شما به جای همه تصمیم بگیری.
پوزخند محوی روی لبان کایل نقش بست. لاوین نگاه تلخی به او انداخت با صدای محکم و بلندی گفت:
- شنیدین که حکیم کایل چی گفت! اگه به یه نتیجه قطعی نرسین ... خودم تصمیم میگیرم.
برشان مچ کایل را فشرد و با صدای آرامی گفت:
- چی کار می کنی کایل؟ لاوین فرمانرواست!
کایل نیم نگاهی به جایگاه بلندی انداخت که لاوین روی آن نشسته بود و گفت:
- موقتا برشان ... موقتا!
برشان با کلافگی گفت:
- دست بردار کایل... من به چیزایی که دارم راضیم.
کایل به چشمان برشان زل زد و گفت:
- من نه برشان ... من تا تو رو اون بالا نبینم ... راضی نمیشم.
برشان آه سردی کشید و گفت:
- من ... خود من ... کافی نیستم برات؟
- برای من شاید ... اما برای خودت نباید کافی باشی برشان.
- من همینکه خونه ام رو ازش جدا کردم راضی شدم کایل ... همینکه فهمید نمی تونه من رو بخشی از اموالش تصور کنه
کایل لبخندی معنادار زد :
- خودش که بهش می گفت عشق برادری .
برشان با عصبانیت گفت:
- تو دیگه اینو نگو... می دونی که وضع من تو اون خونه چجوری بود.
کایل ناگهان لحنش را آرام کرد:
- آروم باش. ببخشید رفیق ... می دونم. می دونم ...
برشان با خشم گفت :
- ولی انگار نمی فهمی ..
- برشان عزیزم... تو جای من رو تنگ کردی ... اونوقت من نمی فهمم.
برشان به کایل نگریست و گفت:
- اینقدرها هم جات تنگ نشده ...
کایل لبخندی زد و گفت:
- داری چاق میشی رفیق .. حجم بیشتری رو اشغال می کنی ...
برشان خندید و با کف دست به پیشانی کایل ضربه زد و از کنارش گذشت.
منتظر بقیش هستم ... امیدوارم ب زودی بذارین :))