سایه ها نمی میرند... (کتاب اول: ازل و شعله های اقیانوس) mahya1993 (مریم اسماعیلی) بخش پنجم :
* * *
- باورم نمیشه اینقدر ترسو باشی برشان.
- منم باورم نمیشه که اسمش رو میذاری ترس!
برشان با کلافگی از کنار چهره درهم کایل گذشت. کایل فریاد زد:
- شاید درباره تو اشتباه کنم. ولی قطعا درباره خودم اشتباه نمی کنم. من احمقم ... اگه نبودم از اولش طرف تو رو نمی گرفتم.
برشان مشتی به ستون سنگی خانه کوبید و گفت:
- کایل! طرفی وجود نداره. من مقابل برادرم نمی ایستم.
- طرفی وجود نداره چون همه تو تیم لاوین هستن . چون نمی خوای طرف دیگه ای وجود داشته باشه. اگه به لاوین باشه همه ما تو این جزیره نابود می شیم. یه نفر باید هدایت جمع رو بر عهده بگیره.
- من اون یه نفر نیستم. از من نخواه مقابل برادرم بایستم.
کایل به سمت برشان رفت و بازویش را فشرد و با صدای آرامی گفت:
- کاش دوست من نبودی! کاش بهت بیشتر از هر موجود دیگه ای تو این دنیا تعلق خاطر نداشتم. کاش ...
شانه های برشان سست شد و گفت :
- خواهش می کنم کایل ... من رو به موقعیتی که می دونی نمی خوام درش قرار بگیرم ، نفرست.
- حداقل لاوین رو متقاعد کن که جزیره رو ترک کنیم. ما محکوم به عدمیم اینجا.
برشان روی صندلی چوبی کنار آتش نشست و گفت :
- برای تو چه فرقی می کنه؟ برای ما چه فرقی می کنه؟ بقای نسل؟ برای ما که معنی نداره ... برای لاوین هم نداره ... اون عقیمه ...
- تصور کن که آخرین نفری بشی از این بیست و چند نفر که می میره ...
- من نمیشم ... پسر برنا هست ...
- می تونی تنهایی اون پسر رو متصور بشی؟
- یعنی تو به خاطر پسر برنا این همه اصرار به رفتن داری؟
- نه ... می ترسم ... می ترسم تنها بشم.
- نمی شی ... تو آخرین نفر نمیشی.
- من درباره آخرین نفر بودن حرف نمی زنم برشان! از بعد از تو زنده موندن حرف می زنم!
برشان نگاهش را به شعله های وسط اتاق دوخت و گفت:
- اگه قرار بر این باشه ... توی جزیره یا بیرونش ... چه فرقی می کنه؟
کایل کنار پنجره نشست و پاسخ داد:
- فرق می کنه دوست من ... فرق می کنه!
* * *
ساختمان بلند و سپیدی را درون روشنایی خیره کننده ای می دید که ستونهایش تصاویر اطراف را درونش منعکس می کرد. درختان سر به فلک کشیده ای کنار دریاچه ای روشن و زلال خودنمایی می کردند که تیره به نظر نمی رسیدند، برگ هایی به رنگ زندگی داشتند و روشن تر از هر تصویر دیگری درون آب خود نمایی می کردند. آسمان رنگی روشن و بی نظیر داشت و ابرها سیاه نبودند. لاوین لبخند زد و به زلالی آب بدون موج خیره ماند.
احساس می کرد کسی به گلویش چنگ می زند و سنگی را درون آن را می فشارد. با اضطراب از خواب بیدار شد. چشمانش را بسته نگه داشت تا شاید بتواند، تصاویر روشنی را که به خواب می دید بازگرداند اما تپش های نا منظم قلبش مانع آرامش و سکون می شد. چشم گشود و به سقف سنگی خانه خیره ماند که مشعلی پنج شاخه آن را روشن کرده بود. از جا برخاست و به سمت پنجره رفت . صدای امواج خروشان دریا را می شنید که وحشیانه به صخره های می خوردند. صدای هرمان درون گوشش می پیچید:
- رد شدنمون از مرز شعله ها بدون عواقب نخواهد بود لاوین. من فکر می کنم بودنمون تو این جزیره و محدود کردنمون با شعله ها برای ششصد سال بی دلیل نبوده.
لاوین پرسیده بود:
- یعنی تو به دنیای اون سمت شعله ها باور داری؟
- خودت چی فکر می کنی؟ دنیا همین جزیره کوچیک و سیاهه؟
- نمی دونم .
- پس رویاهات چی میشن لاوین؟ تصویر جهان نورانی و درخشانی که می بینی تو خواب هات.
- فکر می کنی باید دنبالشون برم؟ مثل کاری که پدرم کرد؟
- عصبانی نشو لاوین اما پدرت خودکشی کرد ... اون فقط رفت بین شعله ها تا بمیره ... مرگ مادرت تاثیر بدی روی اون گذاشت.
- چی می خوای بگی؟
- می خوام بگم ... شاید یه راهی باشه ...
- می خوای به کشتنمون بدی هرمان؟
- همیشه بوده ... فقط کسی نخواسته بهش فکر کنه ...
- راهت چیه ؟
- هر وقت تصمیمت رو گرفتی ... بهم بگو.