قصه پرداز (نویسنده ژانر فانتزی و سورِئال)

مرجع اصلی سه گانه فرزند آتش ( چشمهای سرخابی ، کریشنا، درنده ولارینال)

قصه پرداز (نویسنده ژانر فانتزی و سورِئال)

مرجع اصلی سه گانه فرزند آتش ( چشمهای سرخابی ، کریشنا، درنده ولارینال)

این وبلاگ برای تمام علاقه مندان به ژانر فانتزی طراحی شده است و مرجع اصلی سه گانه فرزند آتش(چشم های سرخابی، کریشنا ، درنده ولارینال ) محسوب و توسط دو ادمین و زیر نظر خود نویسنده اداره می شود.

آخرین مطالب
نویسندگان

* * *  

قایق کوچک و مومی را به سمت ساحل کشید و به سنگ تیزی گره زد. نفس زنان روی سنگریزه های ساحلی دراز کشید و به آسمان چشم دوخت. هرگز تصور نمی کرد ، گذر از شعله ها و اتفاقات اخیر در دوره راهبری او اتفاق بیافتد. سرنوشت اما گویا از اینکه لاوین را در شرایط دشوار قرار دهد ، لذت می برد. درست زمانی که زندگی اش رنگ عشق به خود گرفته بود ، دو راهی عشق و وظیفه از روزهای شیرینش ، جهنمی دردناک ساخت. در دهشتناک ترین روزهای زندگی ، برشان خانه را برای همیشه ترک و لاوین را در تنهایی عمیق و شکننده اش رها کرده بود. فرزند برنا و میلان که می توانست نوید بخش روزهای روشن باشد، دختر نشد و مرگ میلان به تمام امیدهایی که گهگاه در وجود لاوین می درخشید ، پایان داده بود. گویی زندگی همیشه خلاف تصورات او می چرخید.   انگشتانش را میان سنگریزه های ساحل فرو برد و مشتش را بست. تیزی سنگ ها دستش را می برید. خیسی و سرمای خون کف دستش را حس می کرد و از دردی که می کشید ، لذت می برد. چشمانش را بست و به صدای امواج گوش سپرد . اشک بی اختیار از گونه هایش سرازیر می شد و نمی فهمید چرا نمی تواند مانع چکیدن آن روی صورتش و ساحل شود. صدای گامهای محکمی روی کف زمین آرامشش را در هم ریخت. سر بلند کرد و به دنبال منبع صدا گشت. از میان سیاهی قامت بلندی پدیدار شد:  

- داری گریه می کنی؟  

لاوین لبخند تلخی زد و پاسخ داد:

 - یه جهان کاملا مردونه ... دنیای اشک های بی اراده و بی انتهاست ... نه به خاطر اینکه زنی درش نیست ... به خاطر اینکه هیچ مردی دیگه از خودش هراس نداره ...  

برنا چند ثانیه مکث کرد و نگاهش را به قایق مومی دوخت.  

- بازم اومدی سراغ قایق پدر؟

 چشمان سیاه برنا در سیاهی فضا تقریبا غیر قابل تشخیص بود اگر برق همیشگی اش را نداشت. لاوین گفت:  

- تو هم فکر می کنی اون خودش رو کشت؟  

برنا سرش را پایین گرفت و با لحنی اندوهگین و عاجزانه پاسخ داد:  

- دیگه چه  فرقی می کنه ؟ اون مرده.  

لاوین آه کوتاه و سردی کشید و پرسید:  

- میلان کجاست؟  

برنا به سنگ بلندی تکیه کرد و پاسخ داد:  

- خوابیده و به این زودی ها هم بیدار نمیشه.  

- می تونه بخوابه ؟  

- هرمان میگه تا زمانی که از خون تغذیه نکنه ف خیلی ویژگی های غیر معمول درش می مونه.

  لاوین لبخندی زد و گفت :  - شاید معمولش اینه که الان میلان هست!

 - گاهی وقتی خوابه بهش خیره میشم و دلم می خواد بدونم چه حسیه ... چشمات رو ببندی ... و دیگه متوجه اطرافت نشی!  

- خب فکر نکنم خیلی با شیوه خوابی که ماها داریم فرق داشته باشه !  

برنا لبخندی زد و گفت:

 - اومدم بگم ازت معذرت می خوام. تو گردهمایی وقتی بحثمون شد ...  

لاوین شانه ای بالا انداخت و کلام برنا را قطع کرد:

 - فراموشش کن ... ممکنه فقط همین سه روز رو زنده باشیم.

 - پس بذار بگمش ... من تند رفتم. نمی خوام بگم اما ... اما ... خواهش می کنم درک کن.

  لاوین از جا برخواست و رو به شعله ها ایستاد و گفت :  

- تو فکر می کنی من عشق رو نمی فهمم؟ فکر می کنی تعلق خاطر رو درک نمی کنم ؟  

- من اینو نمی گم .  

- اما اینطور فکر می کنی ... درست مثل برشان.  

برنا اخم کرد و گفت :  

- من و برشان خیلی با هم فرق می کنیم لاوین.  

- نه برنا... فرق چندانی ندارین... برشان هم مثل تو فکر می کنه من نمی فهمم که کایل چقدر براش با ارزشه ... تو فکر می کنی من نمی فهمم میلان چه ارزشی برات داره.  

برنا با تردید گفت :  - خب ... ازم دلگیر نشو ... تو یکبار عشقت رو فدای وظایفت کردی ... حق بده تردید داشته باشیم.  

لاوین سر گرداند و به برنا نگریست.  

- من محکوم داستان میلانم از نظر شما؟ اینجوری قضاوت می کنین ؟ من عقیمم برنا ... میلان هرگز از من فرزند دار نمی شد ... به عنوان رهبر یه اجتماع که آخرین امیدشون میلان بود ... باید چی کار می کردم؟ داستان میلان امتحانی که من ازش شکست خورده باشم نبود برنا ... شکست شما بود.  

برنا گفت :

 - من ؟ من و برشان رو مثل هم حساب نکن لاوین ... برشان بعد از اینکه بهش پیشنهاد دادی که با میلان ازدواج کنه رهات کرد ... تو و خونه رو ... من اما موندم ... کاری رو کردم که باید می کردم در حالی که میلان همیشه عاشق تو بود و موند ...  

لاوین صدایش را بالا برد:  

- واقعا ازت متشکرم که قبول کردی پدر بشی!  

برنا با کلافگی گفت:  - گاهی ... گاهی از ته قلبم آرزو می کردم کاش نبودم ... کاش مثل بقیه از تعلق خلاص بودم و راحت برای مرگ و زندگیم تصمیم می گرفتم. من رو با برشان یکی ندون برادر ... من هیچ وقت خلاف نظر تو کاری نکردم ... اینبار اما ... من پسرم رو به خطر نمیندازم به خاطر اینکه تو ازم می خوای ... به هر قیمتی که شده حفظش می کنم.  

لاوین سعی کرد بر خود مسلط شود:  - از اینجا برو برنا. برو.  

برنا برای لحظه ای طولانی به چشمان درخشنده و اخرایی لاوین خیره ماند و مشت گره کرده اش را بیشتر فشرد و ناگهان دور شد.   لاوین ایستاد و به گامهای بلند برنا خیره شد. سپس روی زمین نشست و زانوانش را در آغوش گرفت. قلبش به شدت می تپید و افکار درهمش ، آشفته تر از هر زمان دیگری آزارش می داد. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۱/۰۸
مریم اسماعیلی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی