سایه ها نمی میرند... (کتاب اول: ازل و شعله های اقیانوس) mahya1993 (مریم اسماعیلی) بخش اول :
کتاب اول : ازل و شعله های اقیانوس
فصل نخست : مرثیه ای برای مرگ
ابرهای سیاه چنان در هم پیچیده و می غریدند که تمام صخره از نعره های هولناکشان به لرزه در می آمد وهر چند لحظه برق، آسمان تیره و شب گونه را به روشنی روز می کرد. صدای جشن و پایکوبی پایین صخره در دشت می پیچید و درون غرش ابرها گم می شد. باد بین درختان سر به فلک کشیده جنگل می رقصید و خود را به سنگ های عظیم کنار ساحل می کوبید و طوفانی دهشتناک روی آب های شعله ور دور جزیره می چرخید و امواج غول پیکر را به صخره های ساحلی می کوفت.
شعله ها اما قدرتمندتر از همه این عناصر میان طوفان و رعد و برق همچنان عرض اندام می کرد و مانند اسبهای وحشی و سرکش به سمت آسمان یورش می برد. انعکاس زرین و گاه سرخگون آتش درون آبهای خروشان تصویر کوهی از آتش را درون آب می ساخت. گویی ریشه های این شعله های بلند در اعماق آب های تیره نیز همچنان می رقصند و قدرت نمایی می کنند.
لاوین، موهای بلندش را که طوفان در هم ریخته بود، کنار زد و چشمان غمگینش را به شعله های عظیم دوخت. قطرات درشت باران روی گونه هایش چکید. سر بلند کرد و آسمان سیاه را از نظر گذراند. نقش نامنظمی از برق روی آسمان شکل گرفت و چشمان زرد اخرایی لاوین را به خود خیره کرد. صورت و موهای رقصان در بادش کاملا خیس از باران شد.
این وضع آب و هوایی بسیار در جزیره کم سابقه بود. دو طوفان هم زمان در خشکی و دریا و رعد و برق و بارانی که دانه هایش بسیار درشت و سنگین بود. آسمان تیره و سایه وار جزیره کمتر پیش می آمد که رنگ روشنی به خود بگیرد چه برسد به رعد و برق هایی نظیر آنچه امشب رخ داده بود.
لاوین گاهی با خود می اندیشید؛ کاش در آسمان چیزی وجود داشت که نوری دائم بر جزیره بتاباند تا مجبور نباشند در تاریکی همیشگی زندگی کنند. روشنایی شبیه چیزی که گهگاه به خواب می دید . فانوسی بسیار بزرگ، گرد و شعله ور در آسمان که رنگ آن را آّبی روشن می کرد و تمام زمین را با نوری طلایی رنگ روشن می ساخت و گاه نیز آسمانی تیره که با دانه های درخشنده پوشیده می شد و توپی بزرگ تر ونقره ای رنگ که نور کمتری داشت اما به زیبایی می درخشید به همراه توپ سرخ و درخشنده ای دیگر که حلقه ای رنگارنگ دورش کشیده شده بود. خواب هایی که فراتر از تصور لاوین بودند و هرگز نفهمیده بود که این تصاویر از کجا به رویاهایش سرک می کشند.
از جا برخاست و سلانه سلانه از صخره به سمت پایین رفت. برشان پایین صخره ها مشغول تیمار کردن اسبی بلند قامت و سیاه رنگ بود. لاوین نگاهی گذرا به او انداخت و راهش را کج کرد. برشان سر گرداند و گفت:
- حتی نمی خوای حالش رو بپرسی ؟
لاوین ایستاد و بی آنکه به برادرش نگاه کند زیر لب گفت :
- تو اینجایی! پس حالش بد نیست.
برشان زین اسبش را محکم کرد و گفت:
- فرار نکن لاوین . اگه بچه میلان دختر باشه؛ می تونیم امیدوار باشیم همچنان.
- امید برای شما؛ نه من.
- لاوین! میلان به بودنت نیاز داره.
لاوین چشمان اندوهبار و ناامیدش را به برشان دوخت و گفت :
- من نه برشان! برنا... اون پدر این بچه اس.
برشان روی اسب سیاهش پرید و افسارش را کشید و گفت :
- گاهی وقتا نمی فهمت لاوین . اون بچه از خون ماست و اگه دختر باشه ... تنها شانس بقای نسلمون! اون دختر ماست. دختر برادرمون.
لاوین پوزخندی زد و گفت :
- خیلی با اطمینان میگی دخترمون.
- امید به نابود نشدن شجره ما چیز بدیه؟
لاوین گوزن نر و خاکستری تیره ای که کنار درخت چنار بلندی ایستاده بود را نوازش کرد و سپس سوار شد و پاسخ داد:
- چه فرقی می کنه برشان؟ بقای چی؟ دعوت یه عده که بیان تو این تبعید؟
- امید به آزادی ...
- آزادی ای اگه باشه برشان؛ خودمون باید به دستش میاوردیم. امید به نسل خیالی آینده ... امید احمقانه ایه! ششصد ساله که هر نسل به نسل آیندش چشم دوخته، ما محکومیم برشان ... محکوم به نابودی ...
برشان حرفی نزد و به لاوین نگریست که سوار بر گوزن نرش درون درختان انبوه جنگل گم شد.