سایه ها نمی میرند... (کتاب اول: ازل و شعله های اقیانوس) mahya1993 (مریم اسماعیلی) بخش ششم :
قدم هایش سست بود اما همه تلاشش را به کار بسته بود تا استیصال شکننده درونش ، در ظاهر پوشیده بماند. مچ بندی طلا و الماس نشان را دور دستش محکم کرد و موهایش را با زنجیر نقره ای ظریف بست . بالاپوشش را روی تنش صاف کرد و از خانه خارج شد. نفس هایش می لرزید و قلبش نا منظم و تند می تپید. او آمادگی هیچ حرکتی را نداشت ، چه برسد به هدایت آخرین بازمانده های نژادشان به جایی که هیچ تصوری از آن نداشتند. کاش کس دیگری این مچ بند الماس نشان را از او می گرفت. کاش مجبور نبود دیگر حتی نفس بکشد. با دست راست مچ بندش را لمس کرد و چشمانش را بست. نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت :
- این میراث خواستنی ای نبود پدر!
صدای گام های شخص دیگری توجهش را جلب کرد. برنا در حالی که نوزاد خوابیده اش را در آغوش داشت به او نزدیک شد. لاوین ایستاد و دست چپش را روی موهای نازک نوزاد کشید و لبخندی تلخ زد. چشمان برنا روی مچ بند الماس نشان لاوین ثابت شد.
- شبیه دست پدر شده ...
لاوین بلافاصله دستش را کشید و پاسخ داد:
- آخرین چیزی که تو این دنیا می خوام شاید این باشه.
سپس راهش را به سمت سکوی گردهمایی در پیش گرفت. برنا با او همگام شد. لاوین مهربانانه پرسید:
- چی باید صداش کنیم؟
- هر چی که تو بگی لاوین.
- دست از این سنت ها بردار برنا. اسمش چیه؟
- منتظر می مونم که تو انتخاب کنی.
- پس تا آخر عمرش بدون نام باقی می مونه.
برنا به نوزاد کوچکش چشم دوخت و با لحن هراسیده ای گفت :
- آخر عمرش؟ پایان همه ما شاید ...
لاوین شانه های برنا را فشرد و گفت :
- نترس ... هیچ هراسی در عدم نیست ... این هستیه که دهشتناکه !
- برای خودم هیچ وقت نترسیدم ... برای اون اما ... کاش دنیا شبیه قصه هایی بود که برشان تعریف می کرد. کاش جهانی بعد از مرگ بود که دوباره عزیزانمون رو میدیدیم... مادر ... پدر ... میلان ... همه اونایی که دیگه نیستن.
لاوین به چشمان شبق وار برنا نگریست و گفت:
- تو همیشه باورشون داشتی برنا.
- آره ... ولی وقتی میلان و شعله ها رو دیدم احساس کردم ... مرگ پایان مطلقه و میلان به اون خلاء مطلق رفته .
لاوین شانه های برادرش را میان بازوانش گرفت و فشرد و گفت :
- برنای عزیز من. میلان کنارته. درست در آغوشت.
برنا به نوزاد کوچکش چشم دوخت که معصومانه خوابیده بود. لبخند زد و گفت :
- می دونستم تو بهترین انتخاب رو خواهی داشت. پسرمون هم اسم مادرش خواهد بود.
لاوین نگاهش را به آسمان تار و تاریک انداخت تا مانع چکیدن اشک هایش روی زمین شود. برنا پیشانی میلان کوچکش را بوسید و ادامه داد:
- خوشحالم که اینجایی میلان!