سایه ها نمی میرند... (کتاب اول: ازل و شعله های اقیانوس) mahya1993 (مریم اسماعیلی) بخش دوم :
با تردید راهش را به سمت خانه چوبی برنا کج کرد. قلبش مدام به او نهیب می زد که راه آمده را برگردد و بگذارد هر چه که پیش می آید، بدون حضور او باشد اما صدای فریاد های میلان جانش را می آزرد. از صداهای درون خانه بر می آمد که فرزند میلان به راحتی پا به این دنیا نمی گذارد و تیغ داغی که کاوه به داخل اتاق می برد، نشان از وضعی اضطراری داشت . لاوین از گوزنش پایین پرید و به خانه نزدیک شد. صدای گرفته ای مظلومانه التماس می کرد:
- بذارین بمیرم .... بذارین بمیرم ... برنا! من می خوام بمیرم.
صدای برنا را می شنید که می گفت:
- تو مادر دخترمونی میلان! تو نمی میری؛ فقط قوی باش ... قوی باش ...
اما صدای برنا از شدت تشویش و ترس می لرزید.
باران و طوفان شدت گرفت. تمام بدن لاوین خیس و یخ زده وگونه هایش بر خلاف بدنش با اشک های در سکوتش، داغ و سوزان شده بود.
میلان فریاد دیگری زد:
- من رو بکش برنا!
صدای مردانه دیگری با استیصال گفت:
- چاره ای ندارم میلان، باید شکمت رو بشکافم ... وگرنه هر دو می میرین .
صدای فریاد از سر خشم برنا به گوش رسید:
- نمی فهمم؛ نمی فهمم نیران ...
میلان در حالی به سختی نفس می کشید، گفت :
- من شانسی ندارم برنا.
قلب لاوین ناگهان فرو ریخت. بی اراده به سمت در ورودی دوید و آن را گشود و راهش را به سمت اتاق کنار پنجره در پیش گرفت. آشفته و پریشان در اتاق را گشود و با ناباوری به زنی نگریست رنگ پریده و خون آلود روی تخت چوبی دراز کشیده بود. زیباترین موجودی که لاوین در تمام زندگی اش می شناخت، حالا رو به زوال و نیستی، به او خیره مانده بود. میلان با صدای آرامی گفت:
- لاوین!
لاوین سلانه سلانه به سمت او رفت. نیران بی توجه به لاوین فریاد زد :
- نمی تونیم معطلش کنیم.
میلان چشمانش را بست و گفت :
- کاری که باید رو بکن.
لاوین فریاد زد:
- اون تیغ رو بکش کنار نیران .
میلان لبخند دردناکی زد و گفت:
- چاره ای نیست لاوین! من هیچ شانسی ندارم اما شاید دخترم داشته باشه.
لاوین با بیچارگی روی زمین زانو زد و دست سرد و بی حال میلان را فشرد و گفت:
- من رو ببخش، من رو ببخش میلان!
- تقصیر تو نیست لاوین. این کاری بود که ازم انتظار می رفت... اگه سرنوشت هر جور دیگه ای رقم می خورد...
نیران هشدار داد:
- آماده ای میلان؟
میلان نگاهش را به لاوین دوخت و سپس چشمانش را بست و گفت:
- آماده ام.
لاوین سرگرداند تا چیزی نبیند اما چشمانش به نگاه برنا گره خورد. برنا سر به زیر انداخت، هیچ کلمه و یا نگاهی نمی توانست افکار و احساساتشان را آنطور که هست؛ بروز دهد.
میلان فریادی از سر درد کشید. اشک گرمش روی دستان لاوین چکید.
لاوین بـ*ـوسـه ای روی دستان سرد میلان نشاند و گفت:
- قرار این نبود میلان
میلان که به سختی کلمات را ادا می کرد ، گفت :
- دخت .. ر م ... دخترم .... امید ... امید رو بر می گردونه ... اون ... هفت ... هفتمین نسله...
فریاد بلند دیگری زد و صدای گریه های نوزاد با فریاد مادرش و غرش رعد و نعره باد گره خورد و در فضا منعکس شد. برنا به سمت نوزاد دوید و او را در پارچه ای سرخ پیچید. میلان از شدت درد به خود می لرزید. نیران رو به کاوه فریاد زد:
- باید زخم رو ببندم.
میلان با بی حالی نگاهش را به لاوین دوخت. لاوین پیشانیش را به موهای خیس از عرق میلان چسباند و از عمق جان گریست. دست سرد میلان لرزید و ناگهان نفس های خش دار و لرزش بدنش قطع شد. لاوین جرات نداشت چشمانش را باز کند و دستهای میلان را رها کند و یا پیشانیش را از موهای خیس و سردش بردارد. نمی خواست باور کند دنیا بعد از این لحظه باز هم ادامه خواهد داشت.
صدای مات و مبهوتی که تشخیص نمی داد متعلق به کیست، گفت :
- بچه؛ پسره ...
_________________________________________________
همراهان عزیزم ... لطفا ما رو از نظراتتون محروم نکنید ...
خب بدبخت شدیم
اینهمه زجر نکشید که پسر به دنیا بیاره که