کریشنا
مقدمه کتاب دوم :
سرعتش را بیشتر کرد و نیم نگاهی به آینه موتور انداخت . می خواست چشمان نگران پردیس را ببیند اما نگاهش به فردی افتاد که از پشت درختی به او زل زده بود . نگاهش را از اینه برداشت . به عقب نگاه کرد . هیچ کس کنار درخت ایستاده نبود . حتما اینبار هم دچار توهم شده بود اما احساس عجیبی به او می گفت یک اتفاق مشابه ان هم سه با در هفته اخیر نمی تواند بی علت باشد . ذهنش اما به این احساس خندید و این افکار را به گوشه ای دورافتاده فرستاد . آیدن نفس عمیقی کشید و اجازه داد باد موهایش را در هم بریزد . جاده جنگلی از همیشه زیباتر و چشم نواز تر بود . هوای خنک و مطبوع صبحگاهی آرامشی عجیب به ایدن می داد . آرامشی که می توانست تحمل سنگینی همیشگی روح آیدن را اندکی اسان تر کند . درست مانند ساعت هایی که با پردیس می گذراند اما هیچ کدام نمی توانست واقعیت را تغییر دهد . آیدن خوشحال نبود . هیچ وقت نمی توانست شادمان و رها بخندد ، برقصد و لذت ببرد . احساسی ناشناخته و غریب همواره در عمق وجودش او را می آزرد و آیدن فکر می کرد بی ارتباط با ان چشم های سرخ و آبی خوابهایش نیست . گویی روح آیدن از درد طاقت فرسایی عذاب می کشید اما ذهنش به هنرمندانه ترین روش آن را پس می زد . گویی ذهنش با توام قوا سعی در کتمان این رنج استخوان شکن داشت اما اینقدر قوی نبود که واقعیت را انکار کند . این واقعیت را که آیدن شاد نبود و نه تنها شاد نبود بلکه با اطمینان می توانست بگوید که غمگین و معذب است . دائم در حال رنج و آزار از واقعه ای که احساس می کرد حتی به یادش نمی آورد .
لبخند تلخی زد و جاده بی نظیر جنگلی را تا مدرسه در پیش گرفت . ….