سایه ها نمی میرند... (کتاب اول: ازل و شعله های اقیانوس) mahya1993 (مریم اسماعیلی) بخش سوم :
* * *
چشمان بسته و کبودِ میلان هم با مژه های بلند و سیاهش زیبایی منحصر به فردی داشت. وقتی بدن نحیفش را درون قایق می گذاشتند، لباس هایش هنوز خون آلود بود و دستانش رنگ پریده و کبود.
لاوین دور تر از دیگران و قایق ایستاده و چشمان سرخ از گریه اش را به آب های مواج و طوفانی دوخته بود. شعله ها در فاصله ای نه چندان دور، قد می کشیدند و آماده بلعیدن قایق حامل جسد بودند. قلب لاوین چنان تنگی می کرد که صبر را از او می ربود.
زنی که به آب و آتش می سپردندش، همه آرزوهای لاوین بود که روزی پر رنگ تر از هر تصویری به واقعیت پیوسته و روزی دیگری در جبری مه آلود از دست رفته بود.
برشان به سمت قایق رفت و آن را به سمت امواج هل داد. صدای گریه های نوزاد طوفانی صدای های اطراف را می شکست و از سـ*ـینه لاوین عبور می کرد و قلبش را شرحه شرحه می کرد. فرزند میلان پسر بود و این یعنی پایان همیشگی آنها در این جزیره تبعید که دور تا دورش را کوه آتش و اقیانوسی عمیق حصر کرده بود. دیگر زنی میان آنها زندگی نمی کرد.
- حق با تو بود لاوین! ما محکوم به عدمیم.
لاوین سر گرداند تا مرجع این جملات را بیابد. برشان نگاه سردش را به آتش های غولپیکر اطراف دوخت و نا امیدانه ادامه داد:
- فکر می کنی کی آخرین نفره ؟ - سپس چشمانش را به سمت نوزادی که در آغـ*ـوش برنا بود، گرداند- احتمالا اون بچه ...
لاوین بی آنکه حرفی بزند، چند قدم جلوتر رفت و مسیر قایق را دنبال کرد که روی دوش امواج به سمت آتش رهسپار بود. اشک در چشمانش حلقه بست و هیچ کلمه ای نمی توانست اندوهی که روی قلبش سنگینی می کرد را بیان کند. غمی که نه برنا آن را می فهمید و نه برشان.
برشان با نگرانی کنار لاوین ایستاد و گفت:
- حالت بهتر میشه لاوین
لاوین پرسید:
- فکر می کنی اگه تو پیشنهاد من رو قبول می کردی؛ بازم این اتفاق می افتاد؟
برشان اخم کرد و پاسخ داد:
- چی داری میگی ؟ این که میلان موقع به دنیا اومدن بچش مرده، به اینکه کی پدر بچش بوده؛ ربطی نداره.
- آره برشان اما شاید اگه تو باهاش ازدواج می کردی؛ این بچه دختر می شد.
برشان آه سردی کشید و گفت:
- اینا همش احتمالاته لاوین! ضمن اینکه تو درباره من می دونی... من...
لاوین پوزخندی زد و نگاهش را به مرد دیگری دوخت که به آنها نزدیک می شد. مردی با قد متوسط و موهای خاکستری. برشان با اندک اضطرابی گفت:
- کایل! اینجا چی کار می کنی؟
مرد جوان بی آنکه به برشان نگاه کند، رو به لاوین گفت:
- برنا می خواد، تو اسم پسرش رو انتخاب کنی.
لاوین اخم کرد:
- چرا خودش اینو ازم نمی خواد؟
- نمی تونه باهات حرف بزنه. احساس می کنه تو اونو مقصر می دونی برای مرگ میلان.
- اشتباه می کنه.
کایل به لاوین نگریست، لاوین ادامه داد:
- به برنا بگو من ربطی به این ماجرا ندارم.
برشان گفت :
- اما اون پسر میلانه.
- چه فرقی می کنه اون کیه.
کایل گفت :
- اون نسل هفتمه؛ تنها کسی که نسل هفتمه!
- این چیزیو تغییر نمی ده کایل.
نسل هفتم...شاید اون بچه یه راهی به بیرون پیدا کنه