دوستان عزیز اگه پیگیر داستان و مطالبی که از این نویسنده نشر می شود ، هستید لطفا صفحه اینستاگرام رسمی این سه گانه را دنبال کنید .
@ghesehpardaz
دوستان عزیز اگه پیگیر داستان و مطالبی که از این نویسنده نشر می شود ، هستید لطفا صفحه اینستاگرام رسمی این سه گانه را دنبال کنید .
@ghesehpardaz
رو به روی دیوار ایستاد و با ناخن خط عمیق دیگری روی آن کشید . در ذهنش شمرد : 2677
این دیوار حالا دو هزار و ششصد و هفتاد و هفت خط عمیق داشت . چشمانش را به دیوار کناری دوخت که بر خلاف این دیوار خطوط نامنظم و درهمی داشت . خط های روی آن دیوار اثر ناخن های هر ده انگشتش می شد که گهگاه با نهایت خشم و عصبیت روی آن می کشید . خط های منظم این دیوار اما حکایت دیگری داشت . خطوط عمیقی که روی این دیوار با ناخن سنگی انگشت اشاره اش حک می شد نشان از روزهایی داشت که در این چهاردیواری فولادی – سیمانی می گذشت . روزهایی که هر کدام جراحتی بسیار درد آورتر ، بر دیوار قلب او بودند .
روی صندلی تخت گهواره ای شکل و شکسته اش نشست و به دیوار ها خیره شد .
مقدمه کتاب سوم :
” پشت آن کوهای بلند ، بعد از چمنزارها ، ایستاده اند … آرام و نورانی … درخشان و با شکوه … اسبهای سفید .. … روشنایی و کوه …
پشت قله .. پشت برفها ، پشت آینه …. و پس باران … خواهد آمد به رنگ رویایی سپید و نورانی .. خواهد آمد ..
پس از باران …
پس از باران تند … پس از رعد و برق و طوفان … یک نفر از پس آینه می آید … یک نفر .. پس از باران “
صدای رعد و برق او را وحشت زده از حال خود خارج کرد . این زمستان گویی تمامی نداشت و انگار می خواست برای ابد ، بدون بهار ، بر ولارینال حکمفرمایی کند .
مقدمه کتاب دوم :
سرعتش را بیشتر کرد و نیم نگاهی به آینه موتور انداخت . می خواست چشمان نگران پردیس را ببیند اما نگاهش به فردی افتاد که از پشت درختی به او زل زده بود . نگاهش را از اینه برداشت . به عقب نگاه کرد . هیچ کس کنار درخت ایستاده نبود . حتما اینبار هم دچار توهم شده بود اما احساس عجیبی به او می گفت یک اتفاق مشابه ان هم سه با در هفته اخیر نمی تواند بی علت باشد . ذهنش اما به این احساس خندید و این افکار را به گوشه ای دورافتاده فرستاد . آیدن نفس عمیقی کشید و اجازه داد باد موهایش را در هم بریزد . جاده جنگلی از همیشه زیباتر و چشم نواز تر بود . هوای خنک و مطبوع صبحگاهی آرامشی عجیب به ایدن می داد . آرامشی که می توانست تحمل سنگینی همیشگی روح آیدن را اندکی اسان تر کند . درست مانند ساعت هایی که با پردیس می گذراند اما هیچ کدام نمی توانست واقعیت را تغییر دهد . آیدن خوشحال نبود . هیچ وقت نمی توانست شادمان و رها بخندد ، برقصد و لذت ببرد . احساسی ناشناخته و غریب همواره در عمق وجودش او را می آزرد و آیدن فکر می کرد بی ارتباط با ان چشم های سرخ و آبی خوابهایش نیست . گویی روح آیدن از درد طاقت فرسایی عذاب می کشید اما ذهنش به هنرمندانه ترین روش آن را پس می زد . گویی ذهنش با توام قوا سعی در کتمان این رنج استخوان شکن داشت اما اینقدر قوی نبود که واقعیت را انکار کند . این واقعیت را که آیدن شاد نبود و نه تنها شاد نبود بلکه با اطمینان می توانست بگوید که غمگین و معذب است . دائم در حال رنج و آزار از واقعه ای که احساس می کرد حتی به یادش نمی آورد .
لبخند تلخی زد و جاده بی نظیر جنگلی را تا مدرسه در پیش گرفت . ….
مقدمه کتاب اول :
اضطرابش را با نفس عمیقی فرونشاند و به چشمهایی که به او زل زده بودند خیره ماند . چشمانی سرخ که تا چند لحظه پیش آبی اقیانوسی بود … درک مسائلی که پیش آمده بود اکنون آسانتر می نمود … گویا به آسانی دریافته بود رازی که این همه سال از او مخفی مانده بود چیست ؟ حالا می فهمید که چرا عمویش اصرار داشت بیش از یک سال در هیچ شهری توقف نکنند … حالا می فهمید چرا یک عمر خواندن کتاب های خیالی را برایش ممنوع کرده بود ؟ شاید چیزی به نام خیال وجود نداشت .. هرچه بود حقیقتی بود که عمویش از او مخفی نگه می داشت … .
شما می توانید کتاب سوم یعنی آخرین جلد از این مجموعه را با استفاده لینک زیر دانلود کنید.
شما می توانید کتاب دوم از این سه گانه (کریشنا) را از طریق آدری زیر دانلود کنید.
http://up.iranblog.com/files/1541458909.pdf
http://up.iranblog.com/files/1541491909.pdf