قصه پرداز (نویسنده ژانر فانتزی و سورِئال)

مرجع اصلی سه گانه فرزند آتش ( چشمهای سرخابی ، کریشنا، درنده ولارینال)

قصه پرداز (نویسنده ژانر فانتزی و سورِئال)

مرجع اصلی سه گانه فرزند آتش ( چشمهای سرخابی ، کریشنا، درنده ولارینال)

این وبلاگ برای تمام علاقه مندان به ژانر فانتزی طراحی شده است و مرجع اصلی سه گانه فرزند آتش(چشم های سرخابی، کریشنا ، درنده ولارینال ) محسوب و توسط دو ادمین و زیر نظر خود نویسنده اداره می شود.

آخرین مطالب
نویسندگان

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

* * *

 

- باورم نمیشه اینقدر ترسو باشی برشان. 

- منم باورم نمیشه که اسمش رو میذاری ترس!

برشان با کلافگی از کنار چهره درهم کایل گذشت. کایل فریاد زد:

- شاید درباره تو اشتباه کنم. ولی قطعا  درباره خودم اشتباه نمی کنم. من احمقم ... اگه نبودم از اولش طرف تو رو نمی گرفتم. 

برشان مشتی به ستون سنگی خانه کوبید و گفت:

- کایل! طرفی وجود نداره. من مقابل برادرم نمی ایستم. 

- طرفی وجود نداره چون همه تو تیم لاوین هستن . چون نمی خوای طرف دیگه ای وجود داشته باشه. اگه به لاوین باشه همه ما تو این جزیره نابود می شیم. یه نفر باید هدایت جمع رو بر عهده بگیره. 

- من اون یه نفر نیستم. از من نخواه مقابل برادرم بایستم.

کایل به سمت برشان رفت و بازویش را فشرد و با صدای آرامی گفت:

- کاش دوست من نبودی! کاش بهت بیشتر از هر موجود دیگه ای تو این دنیا تعلق خاطر نداشتم. کاش ... 

شانه های برشان سست شد و گفت :

- خواهش می کنم کایل ... من رو به موقعیتی که می دونی نمی خوام درش قرار بگیرم ، نفرست. 

- حداقل لاوین رو متقاعد کن که جزیره رو ترک کنیم. ما محکوم به عدمیم اینجا. 

برشان روی صندلی چوبی کنار آتش نشست و گفت :

- برای تو چه فرقی می کنه؟ برای ما چه فرقی می کنه؟ بقای نسل؟ برای ما که معنی نداره ... برای لاوین هم نداره ... اون عقیمه ... 

- تصور کن که آخرین نفری بشی از این بیست و چند نفر که می میره ... 

- من نمیشم ... پسر برنا هست ... 

- می تونی تنهایی اون پسر رو متصور بشی؟

- یعنی تو به خاطر پسر برنا این همه اصرار به رفتن داری؟

- نه ... می ترسم ... می ترسم تنها بشم.

- نمی شی ... تو آخرین نفر نمیشی. 

- من درباره آخرین نفر بودن حرف نمی زنم برشان! از بعد از تو زنده موندن حرف می زنم! 

برشان نگاهش را به شعله های وسط اتاق دوخت و گفت:

- اگه قرار بر این باشه ... توی جزیره یا بیرونش ... چه فرقی می کنه؟

کایل کنار پنجره نشست و پاسخ داد:

- فرق می کنه دوست من ... فرق می کنه!

 

* * *

 

ساختمان بلند و سپیدی را درون روشنایی خیره کننده ای می دید که ستونهایش تصاویر اطراف را درونش منعکس می کرد. درختان سر به فلک کشیده ای کنار دریاچه ای روشن و زلال خودنمایی می کردند که تیره به نظر نمی رسیدند، برگ هایی به رنگ زندگی داشتند و روشن تر از هر تصویر دیگری درون آب خود نمایی می کردند. آسمان رنگی روشن و بی نظیر داشت و ابرها سیاه نبودند. لاوین لبخند زد و به زلالی آب بدون موج خیره ماند. 

احساس می کرد کسی به گلویش چنگ می زند و سنگی را درون آن را می فشارد. با اضطراب از خواب بیدار شد. چشمانش را بسته نگه داشت تا شاید بتواند، تصاویر روشنی را که به خواب می دید بازگرداند اما تپش های نا منظم قلبش مانع آرامش و سکون می شد. چشم گشود و به سقف سنگی خانه خیره ماند که مشعلی پنج شاخه آن را روشن کرده بود. از جا برخاست و به سمت پنجره رفت . صدای امواج خروشان دریا را می شنید که وحشیانه به صخره های می خوردند. صدای هرمان درون گوشش می پیچید:

- رد شدنمون از مرز شعله ها بدون عواقب نخواهد بود لاوین. من فکر می کنم بودنمون تو این جزیره و محدود کردنمون با شعله ها برای ششصد سال بی دلیل نبوده. 

لاوین پرسیده بود:

- یعنی تو به دنیای اون سمت شعله ها باور داری؟

- خودت چی فکر می کنی؟ دنیا همین جزیره کوچیک و سیاهه؟ 

- نمی دونم . 

- پس رویاهات چی میشن لاوین؟ تصویر جهان نورانی و درخشانی که می بینی تو خواب هات.

- فکر می کنی باید دنبالشون برم؟ مثل کاری که پدرم کرد؟

- عصبانی نشو لاوین اما پدرت خودکشی کرد ... اون فقط رفت بین شعله ها تا بمیره ... مرگ مادرت تاثیر بدی روی اون گذاشت.

- چی می خوای بگی؟

- می خوام بگم ... شاید یه راهی باشه ... 

- می خوای به کشتنمون بدی هرمان؟

- همیشه بوده ... فقط کسی نخواسته بهش فکر کنه ... 

- راهت چیه ؟ 

- هر وقت تصمیمت رو گرفتی ... بهم بگو.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۸ ، ۲۰:۳۳
مریم اسماعیلی

چیزی درون قلبش سنگینی می کرد. احساس خلاء و پوچی مکرر و آزار دهنده ای که پیشتر نیز آن را تجربه کرده بود . روزی که تابوت نقره ای مادرش را به آب سپرده بودند ، درست مانند امروز اشک هایش خشکیده بود و قلبش سینه اش را می خراشید. گریه های برنا که تنها شش ماه داشت را در آغوش پدرشان به یاد می آورد و برشان را که مدام از خود لاوین می پرسید که مادرش چرا درون آن تابوت خفته است و به سمت شعله ها می رود. لاوین اما بی آنکه پاسخ روشنی دهد ، دست های برشان را درون مشتش می فشرد تا به سمت دریا فرار نکند. موهای جوگندمی و بلند پدرش را به خاطر می آورد که درون باد می رقصید و سیاهی شب را می شکست. 

تصویر قایق چوبی ای که تابوت مادرش را به سمت شعله ها می برد میان امواج خروشان آب و بلعیده شدنش توسط شعله ها ؛ در ذهنش به روشنی حال بود. پدرش با دیدن فرو رفتن تابوت نقره گون درون شعله ها ناگهان زانو زده و از عمق جان گریسته بود. 

برشان با اصرار دست لاوین را رها کرد و به سمت پدرش دوید و برنا را در آغوش گرفت. برنا بی قراری می کرد. برشان انگشت اشاره اش را به دهان برنا سپرد و گفت :

- مامان رفته به دنیای پشت شعله ها ... یه روزی ما هم می ریم دنبالش ... فقط باید به اندازه کافی بزرگ بشیم. 

لاوین به برشان نگریست . برادر شش ماهه اشان نمی فهمید که برشان چه می کوید اما پاسخ برشان در حقیقت به خودش بود . به سوال مکرری که از پدرش و لاوین پرسیده و پاسخی دریافت نکرده بود. لاوین با تمام وجود دوست داشت ، استدلال کودکانه برشان را بپذیرد . کاش واقعا پشت آن شعله های وحشی که مادرشان را بلعیده بود ، دنیایی وجود داشت که بعد از گذر چند سال می توانستند برای دیدن مادرشان به آنجا سفر کنند. کاش رویاهایی که در خواب درباره دنیایی روشن می دید ، حقیقت داشت. سلانه سلانه به سمت برشان و برنا رفت و شانه های برشان را فشرد و گفت:

- باید از برنا درست مراقبت کنیم برشان ... که وقتی رفتیم دیدن مامان از دیدنش خوشحال بشه. 

برشان پیشانی برنا که حالا خوابیده بود را بوسید و پاسخ داد:

- من اون حرفا رو به خاطر برنا گفتم لاوین ... هیچی پشت اون شعله ها نیست. من می دونم مامان مرده. 

مو به تن لاوین راست شد. متحیرانه به برشان نگریست که نا امیدانه به امواج و شعله های عظیم انتهای آن خیره مانده بود. 

صدایی بم و گرفته لاوین را از افکارش بیرون آورد. 

- لاوین ... می تونم باهات صحبت کنم؟

لاوین سر گرداند. چشمان سیاه و درشت برنا درست شبیه تصویری بود که لاوین از مادرش به یاد می آورد. روی صورت برنا رد اشک و روی دستانش خراش های عمیقی دیده می شد که احتمالا جای دست های میلان بود. برنا ادامه داد:

- من ... می دونم؛ می دونم که الان ... 

لاوین سرش را  به نشان نفی تکان داد و پاسخ داد:

- نه! هیچی نمی دونی ... 

- چرا نمی خوای حتی بشنوی حرفام رو؟

- چون حرفات چیزیو عوض نمی کنه برنا؛ هیچی قرار نیست عوض بشه ... باید منتظر فنا باشیم.

برنا دست سرد لاوین را میان دستانش گرفت و با حرارتی عاجزانه گفت:

- به من گوش کن. ما همدیگرو داریم لاوین. چه فرقی می کنه بعد از مرگ ما نسلی باقی بذاریم یا نه! اگه قراره فنا انتظارمون رو بکشه . بذار با هم به سمتش بریم. ما در هر صورت می میریم. 

لاوین لبخند تلخی زد و بی آنکه چیزی بگوید از کنار برنا گذشت. 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۸ ، ۰۱:۰۵
مریم اسماعیلی

* * * 

چشمان بسته و کبودِ میلان هم با مژه های بلند و سیاهش زیبایی منحصر به فردی داشت. وقتی بدن نحیفش را درون قایق می گذاشتند، لباس هایش هنوز خون آلود بود و دستانش رنگ پریده و کبود.

لاوین دور تر از دیگران و قایق ایستاده و چشمان سرخ از گریه اش را به آب های مواج و طوفانی دوخته بود. شعله ها در فاصله ای نه چندان دور، قد می کشیدند و آماده بلعیدن قایق حامل جسد بودند. قلب لاوین چنان تنگی می کرد که صبر را از او می ربود. 

زنی که به آب و آتش می سپردندش، همه آرزوهای لاوین بود که روزی پر رنگ تر از هر تصویری به واقعیت پیوسته و روزی دیگری در جبری مه آلود از دست رفته بود. 

برشان به سمت قایق رفت و آن را به سمت امواج هل داد. صدای گریه های نوزاد طوفانی صدای های اطراف را می شکست و از سـ*ـینه لاوین عبور می کرد و قلبش را شرحه شرحه می کرد. فرزند میلان پسر بود و این یعنی پایان همیشگی آنها در این جزیره تبعید که دور تا دورش را کوه آتش و اقیانوسی عمیق حصر کرده بود. دیگر زنی میان آنها زندگی نمی کرد. 

- حق با تو بود لاوین! ما محکوم به عدمیم. 

لاوین سر گرداند تا مرجع این جملات را بیابد. برشان نگاه سردش را به آتش های غولپیکر اطراف دوخت و نا امیدانه ادامه داد:

- فکر می کنی کی آخرین نفره ؟ - سپس چشمانش را به سمت نوزادی که در آغـ*ـوش برنا بود، گرداند- احتمالا اون بچه ... 

لاوین بی آنکه حرفی بزند، چند قدم جلوتر رفت و مسیر قایق را دنبال کرد که روی دوش امواج به سمت آتش رهسپار بود. اشک در چشمانش حلقه بست و هیچ کلمه ای نمی توانست اندوهی که روی قلبش سنگینی می کرد را بیان کند. غمی که نه برنا آن را می فهمید و نه برشان. 

برشان با نگرانی کنار لاوین ایستاد و گفت:

- حالت بهتر میشه لاوین

لاوین پرسید:

- فکر می کنی اگه تو پیشنهاد من رو قبول می کردی؛ بازم این اتفاق می افتاد؟

برشان اخم کرد و پاسخ داد:

- چی داری میگی ؟ این که میلان موقع به دنیا اومدن بچش مرده، به اینکه کی پدر بچش بوده؛ ربطی نداره. 

- آره برشان اما شاید اگه تو باهاش ازدواج می کردی؛ این بچه دختر می شد. 

برشان آه سردی کشید و گفت:

- اینا همش احتمالاته لاوین! ضمن اینکه تو درباره من می دونی... من...

لاوین پوزخندی زد و نگاهش را به مرد دیگری دوخت که به آنها نزدیک می شد. مردی با قد متوسط و موهای خاکستری. برشان با اندک اضطرابی گفت:

- کایل! اینجا چی کار می کنی؟

مرد جوان بی آنکه به برشان نگاه کند، رو به لاوین گفت:

- برنا می خواد، تو اسم پسرش رو انتخاب کنی. 

لاوین اخم کرد:

- چرا خودش اینو ازم نمی خواد؟

- نمی تونه باهات حرف بزنه. احساس می کنه تو اونو مقصر می دونی برای مرگ میلان. 

- اشتباه می کنه. 

کایل به لاوین نگریست، لاوین ادامه داد:

- به برنا بگو من ربطی به این ماجرا ندارم. 

برشان گفت : 

- اما اون پسر میلانه. 

- چه فرقی می کنه اون کیه.

کایل گفت :

- اون نسل هفتمه؛ تنها کسی که نسل هفتمه!

- این چیزیو تغییر نمی ده کایل.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۸ ، ۱۳:۲۳
مریم اسماعیلی

با تردید راهش را به سمت خانه چوبی برنا کج کرد. قلبش مدام به او نهیب می زد که راه آمده را برگردد و بگذارد هر چه که پیش می آید، بدون حضور او باشد اما صدای فریاد های میلان جانش را می آزرد. از صداهای درون خانه بر می آمد که فرزند میلان به راحتی پا به این دنیا نمی گذارد و تیغ داغی که کاوه به داخل اتاق می برد، نشان از وضعی اضطراری داشت . لاوین از گوزنش پایین پرید و به خانه نزدیک شد. صدای گرفته ای مظلومانه التماس می کرد:

- بذارین بمیرم .... بذارین بمیرم ... برنا! من می خوام بمیرم. 

صدای برنا را می شنید که می گفت:

- تو مادر دخترمونی میلان! تو نمی میری؛ فقط قوی باش ... قوی باش ... 

اما صدای برنا از شدت تشویش و ترس می لرزید.

باران و طوفان شدت گرفت. تمام بدن لاوین خیس و یخ زده وگونه هایش بر خلاف بدنش با اشک های در سکوتش، داغ و سوزان شده بود. 

میلان فریاد دیگری زد:

- من رو بکش برنا! 

صدای مردانه دیگری با استیصال گفت:

- چاره ای ندارم میلان، باید شکمت رو بشکافم ... وگرنه هر دو می میرین . 

صدای فریاد از سر خشم برنا به گوش رسید:

- نمی فهمم؛ نمی فهمم نیران ... 

میلان در حالی به سختی نفس می کشید، گفت :

- من شانسی ندارم برنا.

قلب لاوین ناگهان فرو ریخت. بی اراده به سمت در ورودی دوید و آن را گشود و راهش را به سمت اتاق کنار پنجره در پیش گرفت. آشفته و پریشان در اتاق را گشود و با ناباوری به زنی نگریست رنگ پریده و خون آلود روی تخت چوبی دراز کشیده بود. زیباترین موجودی که لاوین در تمام زندگی اش می شناخت، حالا رو به زوال و نیستی، به او خیره مانده بود. میلان با صدای آرامی گفت:

- لاوین!

لاوین سلانه سلانه به سمت او رفت. نیران بی توجه به لاوین فریاد زد :

- نمی تونیم معطلش کنیم. 

میلان چشمانش را بست و گفت : 

- کاری که باید رو بکن.

لاوین فریاد زد:

- اون تیغ رو بکش کنار نیران . 

میلان لبخند دردناکی زد و گفت:

- چاره ای نیست لاوین! من هیچ شانسی ندارم اما شاید دخترم داشته باشه. 

لاوین با بیچارگی روی زمین زانو زد و دست سرد و بی حال میلان را فشرد و گفت:

- من رو ببخش، من رو ببخش میلان!

- تقصیر تو نیست لاوین. این کاری بود که ازم انتظار می رفت... اگه سرنوشت هر جور دیگه ای رقم می خورد...

نیران هشدار داد:

- آماده ای میلان؟ 

میلان نگاهش را به لاوین دوخت و سپس چشمانش را بست و گفت: 

- آماده ام. 

لاوین سرگرداند تا چیزی نبیند اما چشمانش به نگاه برنا گره خورد. برنا سر به زیر انداخت، هیچ کلمه و یا نگاهی نمی توانست افکار و احساساتشان را آنطور که هست؛ بروز دهد. 

میلان فریادی از سر درد کشید. اشک گرمش روی دستان لاوین چکید.

لاوین بـ*ـوسـه ای روی دستان سرد میلان نشاند و گفت:

- قرار این نبود میلان 

میلان که به سختی کلمات را ادا می کرد ، گفت :

- دخت .. ر م ... دخترم .... امید ... امید رو بر می گردونه ... اون ... هفت ... هفتمین نسله...

فریاد بلند دیگری زد و صدای گریه های نوزاد با فریاد مادرش و غرش رعد و نعره باد گره خورد و در فضا منعکس شد. برنا به سمت نوزاد دوید و او را در پارچه ای سرخ پیچید. میلان از شدت درد به خود می لرزید. نیران رو به کاوه فریاد زد:

- باید زخم رو ببندم. 

میلان با بی حالی نگاهش را به لاوین دوخت. لاوین پیشانیش را به موهای خیس از عرق میلان چسباند و از عمق جان گریست. دست سرد میلان لرزید و ناگهان نفس های خش دار و لرزش بدنش قطع شد. لاوین جرات نداشت چشمانش را باز کند و دستهای میلان را رها کند و یا پیشانیش را از موهای خیس و سردش بردارد. نمی خواست باور کند دنیا بعد از این لحظه باز هم ادامه خواهد داشت. 

صدای مات و مبهوتی که تشخیص نمی داد متعلق به کیست، گفت :

- بچه؛ پسره ... 

 

 

_________________________________________________

همراهان عزیزم ... لطفا ما رو از نظراتتون محروم نکنید ...
 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۸ ، ۲۱:۳۴
مریم اسماعیلی

کتاب اول : ازل و شعله های اقیانوس 

فصل نخست : مرثیه ای برای مرگ 

ابرهای سیاه چنان در هم پیچیده و می غریدند که تمام صخره از نعره های هولناکشان به لرزه در می آمد وهر چند لحظه برق، آسمان تیره و شب گونه را به روشنی روز می کرد. صدای جشن و پایکوبی پایین صخره در دشت می پیچید و درون غرش ابرها گم می شد. باد بین درختان سر به فلک کشیده جنگل می رقصید و خود را به سنگ های عظیم کنار ساحل می کوبید و طوفانی دهشتناک روی آب های شعله ور دور جزیره می چرخید و امواج غول پیکر را به صخره های ساحلی می کوفت. 

شعله ها اما قدرتمندتر از همه این عناصر میان طوفان و رعد و برق همچنان عرض اندام می کرد و مانند اسبهای وحشی و سرکش به سمت آسمان یورش می برد. انعکاس زرین و گاه سرخگون آتش درون آبهای خروشان تصویر کوهی از آتش را درون آب می ساخت. گویی ریشه های این شعله های بلند در اعماق آب های تیره نیز همچنان می رقصند و قدرت نمایی می کنند. 

لاوین، موهای بلندش را که طوفان در هم ریخته بود، کنار زد و چشمان غمگینش را به شعله های عظیم دوخت. قطرات درشت باران روی گونه هایش چکید. سر بلند کرد و آسمان سیاه را از نظر گذراند. نقش نامنظمی از برق روی آسمان شکل گرفت و چشمان زرد اخرایی لاوین را به خود خیره کرد. صورت و موهای رقصان در بادش کاملا خیس از باران شد. 

این وضع آب و هوایی بسیار در جزیره کم سابقه بود. دو طوفان هم زمان در خشکی و دریا و رعد و برق و بارانی که دانه هایش بسیار درشت و سنگین بود. آسمان تیره و سایه وار جزیره کمتر پیش می آمد که رنگ روشنی به خود بگیرد چه برسد به رعد و برق هایی نظیر آنچه امشب رخ داده بود.

لاوین گاهی با خود می اندیشید؛ کاش در آسمان چیزی وجود داشت که نوری دائم بر جزیره بتاباند تا مجبور نباشند در تاریکی همیشگی زندگی کنند. روشنایی شبیه چیزی که گهگاه به خواب می دید . فانوسی بسیار بزرگ، گرد و شعله ور در آسمان که رنگ آن را آّبی روشن می کرد و تمام زمین را با نوری طلایی رنگ روشن می ساخت و گاه نیز آسمانی تیره که با دانه های درخشنده پوشیده می شد و توپی بزرگ تر ونقره ای رنگ که نور کمتری داشت اما به زیبایی می درخشید به همراه توپ سرخ و درخشنده ای دیگر که حلقه ای رنگارنگ دورش کشیده شده بود. خواب هایی که فراتر از تصور لاوین بودند و هرگز نفهمیده بود که این تصاویر از کجا به رویاهایش سرک می کشند. 

از جا برخاست و سلانه سلانه از صخره به سمت پایین رفت. برشان پایین صخره ها مشغول تیمار کردن اسبی بلند قامت و سیاه رنگ بود. لاوین نگاهی گذرا به او انداخت و راهش را کج کرد. برشان سر گرداند و گفت:

- حتی نمی خوای حالش رو بپرسی ؟

لاوین ایستاد و بی آنکه به برادرش نگاه کند زیر لب گفت : 

- تو اینجایی! پس حالش بد نیست. 

برشان زین اسبش را محکم کرد و گفت:

- فرار نکن لاوین . اگه بچه میلان دختر باشه؛ می تونیم امیدوار باشیم همچنان.

- امید برای شما؛ نه من. 

- لاوین! میلان به بودنت نیاز داره. 

لاوین چشمان اندوهبار و ناامیدش را به برشان دوخت و گفت :

- من نه برشان! برنا... اون پدر این بچه اس. 

برشان روی اسب سیاهش پرید و افسارش را کشید و گفت :

- گاهی وقتا نمی فهمت لاوین . اون بچه از خون ماست و اگه دختر باشه ... تنها شانس بقای نسلمون! اون دختر ماست. دختر برادرمون. 

لاوین پوزخندی زد و گفت :

- خیلی با اطمینان میگی دخترمون. 

- امید به نابود نشدن شجره ما چیز بدیه؟

لاوین گوزن نر و خاکستری تیره ای که کنار درخت چنار بلندی ایستاده بود را نوازش کرد و سپس سوار شد و پاسخ داد:

- چه فرقی می کنه برشان؟ بقای چی؟ دعوت یه عده که بیان تو این تبعید؟

- امید به آزادی ... 

- آزادی ای اگه باشه برشان؛ خودمون باید به دستش میاوردیم. امید به نسل خیالی آینده ... امید احمقانه ایه! ششصد ساله که هر نسل به نسل آیندش چشم دوخته، ما محکومیم برشان ... محکوم به نابودی ...

برشان حرفی نزد و به لاوین نگریست که سوار بر گوزن نرش درون درختان انبوه جنگل گم شد.


 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۸ ، ۲۱:۲۹
مریم اسماعیلی