قصه پرداز (نویسنده ژانر فانتزی و سورِئال)

مرجع اصلی سه گانه فرزند آتش ( چشمهای سرخابی ، کریشنا، درنده ولارینال)

قصه پرداز (نویسنده ژانر فانتزی و سورِئال)

مرجع اصلی سه گانه فرزند آتش ( چشمهای سرخابی ، کریشنا، درنده ولارینال)

این وبلاگ برای تمام علاقه مندان به ژانر فانتزی طراحی شده است و مرجع اصلی سه گانه فرزند آتش(چشم های سرخابی، کریشنا ، درنده ولارینال ) محسوب و توسط دو ادمین و زیر نظر خود نویسنده اداره می شود.

آخرین مطالب
نویسندگان

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

* * * 

برشان کشتی های عظیم مشرف بر ساحل سنگی را از نظر گذراند و پرسید:

- اینا از شعله ها رد میشن؟

کاوه ماده زرد و چسبناکی را روی بدنه کشتی کشید و پاسخ داد:

- هرمان معتقده مومی که از آتشفشان استخراج کرده در برابر حرارت مقاومه . ما هم تمام کشتی رو با موم پوشوندیم. 

برشان با تردید گفت:

- اثباتش هم کرده ؟

روهان شانه ای بالا انداخت و پیش از آنکه کاوه حرفی بزند ، گفت:

- برادرت بهش اعتماد داره برشان! 

برشان روی چهارپایه ای چوبی که کمی دورتر از کشتی قرار داشت نشست و گفت:

- لاوین یک بار به هرمان اعتماد کرد و میلان رو رها کرد تا با برنا ازدواج کنه ... اما نتیجه نگرفت ! من بودم دوباره بهش اعتماد نمی کردم دوباره. 

روهان دست از کار کشید و با تاکید گفت:

- انتخاب هرمان تو بودی برشان. اینو از قلم ننداز. 

صدای دیگری که متعلق به نیران بود از پشت سر برشان به گوش رسید:

- و اگه تو اجتناب نمی کردی ... شاید حالا میلان زنده بود ... و یه دختر به دنیا می اومد. فکر می کنی واقعا ارزشش رو داشت؟

برشان اخم کرد:

- شماها هیچی نمی دونین.

کاوه مشتش را از موم پر کرد و گفت :

- اینو دست کم می دونیم که اونی که به جای برادرت انتخاب کردی ... و به خاطرش به لاوین پشت کردی ، آدم عجیبیه و نژاد مطرودی داره. خون خائنین تو رگهاشه. 

- شما هیچی از کایل نمی دونین. 

نیران پوزخندی زد و گفت:

- جدا؟ تو که همه چیو دربارش می دونی چرا اینطوری صداش می کنی؟

برشان از جا برخاست و گفت:

- اشتباه من اینه که وقت طلایی ای که دارم رو با شما هدر می دم. می تونم آخرین ساعاتم تو این جزیره رو خیلی بهتر بگذرونم. 

سپس با خشم راهش را به سمت خانه در پیش گرفت. کایل از او انتظار داشت تا حاکم مردمی شود که برشان را خائن به خانواده می دانستند و به خاطر ارتباطش با کایل سرزنشش می کردند. مردمی که او را مقصر مرگ میلان و به دنیا آمدن نوزادی می دانستند که انتظار می رفت ، دختر باشد. با عصبانیت وارد خانه شد و با مشت به ستون سنگی کوبید. صدای شکستن استخوان دستش را شنید اما بی اهمیت روی تخت کوچک کنار پنجره دراز کشید. از اشک متنفر بود اما گویا گریه بخشی از وجودش شده بود. صدای پاهای کایل را شنید که از پله ها پایین می آمد. نگاهش را برگرداند و به پنجره دوخت . نمی خواست کایل گریه اش را ببیند. صدای دورگه و دلنشین کایل به گوشش رسید:

- اگه نگی چی شده هم می تونم حدس بزنم. 

برشان به آرامی روی تخت خیز گرفت و به دیوار تکیه کرد و به سکوتش ادامه داد. کایل پرسید:

- کشتی چطور بود؟ می شد هدایتش کرد؟

برشان پاسخی نداد. کایل ادامه داد:

- هنوز از اینکه نیومدم تا خودم کشتی رو ببینم ناراحتی؟ خب من قرار نیست کشتی رو هدایت کنم. تویی که باید میدیدیش .. ضمن اینکه هیچ کس اونجا انتظار دیدن من رو نداره... می دونی که.

برشان با لحن آشفته ای گفت:

- من از این مردم متنفرم ... متنفرم. 

- برای فرمان دادن بهشون لازم نیست عاشقشون باشی. 

برشان فریاد زد:

- بس کن ... تموم کن این ایده مسخره رو. من نمی خوام ... هیچی نمی خوام . فقط بذار زندگیم رو بکنم. من اینجا خوشحالم ... خواهش می کنم من رو درگیر اون موجودات نکن. 

کایل نفس عمیقی کشید و گفت:

- باشه ... باشه برشان. هر چی تو بگی. 

برشان از روی تخت پایین آمد و گفت:

- نه ... هر چی تو بگی ... جز سر و کله زدن با اون موجودات نفرت انگیز البته. 

کایل لبخند زد و گفت:

- راستش داشتم به این ساعت های پایانی فکر می کردم. 

- خب؟

- یادته اولین باری که باهم هم کلام شدیم. تو از دست لاوین عصبانی بودی ... و هم صحبتی با من شکست قوانین اون محسوب می شد. 

برشان لبخندی به پهنای صورت زد و گفت:

- خیلی خوب یادمه ... وقتی باهات حرف زدم ... فهمیدم چرا تابوی مردمی ... تو خیلی باهوشی ... خیلی بیشتر از اونقدری که بقیه درک کنن. 

کایل ابرویی بالا انداخت و گفت:

- متشکرم برشان . نمی دونی چقدر لذت بخشه وقتی بهم میگی که چقدر باهوشم. 

- خودت نمی دونی ؟

- چرا ! می دونم برشان. ولی ترسناک ترین چیز دنیا اینه که اینقدر باهوش باشی و کسی نبینه ... 

برشان روبه روی کایل و کنار پنجره ایستاد و گفت:

- بذار یه چیزی بگم که خودت ندیده باشی. 

کایل پرسشگرانه نگاهش را به برشان دوخت. برق خاکستری روشن و درخشنده چشمان کایل برای لحظه ای برشان را خیره کرد . گویی نیرویی جادویی او را به سکوت مجبور می کرد. کایل به نشانه پرسش سر تکان داد و نگاهش را همچنان روی برشان ثابت نگه داشت. برشان خیلی ناگهانی لبخند محوی زد و گفت:

- تو چشم های بی نهایت زیبایی داری .

کایل که گویی غافلگیر شده بود ، از کنار برشان گذشت و گفت:

- این خوبه یا بد؟

برشان نگاهی گذرا به او انداخت و گفت :

- لاوین باید تو رو انتخاب می کرد تا پدر دختری بشی که به دنیا نیومد. 

کایل به مشعل سه شاخه دیوار نگریست و گفت:

- اونم من رو از نسل گناهکاران می دونه. شایدم اون باور خون خائنین ... 

برشان با کلافگی گفت:

- خواهش می کنم کایل. تو دیگه دوباره شروع نکن.

- گفتم که می تونم حدس بزنم چی پیش اومده که اونقدر عصبانی بودی. رفتی بین بقیه و اونا ...

- می گم تمومش کن. من خوشحالم که اینجام. خوشحالم که تو رو به جای لاوین انتخاب کردم. لاوین فقط همخون منه همین ... وقتی از شعله ها رد شدیم دیگه لازم نیست تحملشون کنیم.

کایل نفس عمیقی کشید و گفت:

- می خواستم بگم ... 

برشان اما حرفش را قطع کرد:

- بذار من بگم. بیا بریم کنار همون چشمه که اولین بار با هم کشفش کردیم ... بیا یه بار دیگه اون خاطره رو بسازیم. بهترین روش گذروندن این ساعت های پایانیه . به هیچی فکر نکن . 

- حتی به اینکه ممکنه بمیریم؟

برشان پرسید:

- چی قراره از دست بره که همین الان نرفته؟

کایل نگاهش را به زمین دوخت و با لحنی پریشان گفت:

- ما .. ما برشان ... من نمی خوام تو بمیری. مرگ من چیزیو تغییر نمیده ... اما تو برای فرمانروایی به دنیا اومدی ... تو به دنیا نیومدی که به این سادگی بمیری ... برعکس من ... من فقط یه خون ناپاکم .

برشان اخم کرد و گفت :

- تو دوست باهوش و نابغه منی ... یه موجود خارق العاده که کسی نمی شناستش ... تو نگاه من تو اونی نیستی که بقیه میگن کایل .

کایل پوزخندی زد و به چشم های برشان نگریست و گفت :

- واسه همین بعد از همه این سالها که با هم گذروندیم... هنوز من رو به اسم خودم صدا نمی کنی؟

برشان جا خورد و بی آنکه از کایل چشم بردارد گفت :

- تو ... تو ... چشم های زیبایی داری ... فــــ... 

اما صدای در مانع منعقد شدن کامل کلامش شد. کایل چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و سپس با گامهای بلند به سمت در رفت و آن را گشود. لاوین بی آنکه به کایل نگاه کند ، وارد خانه شد . 

برشان با تعجب گفت:

- چه غافلگیری جالبی عالیجناب. به کلبه حقیرانه ما خودش اومدین... _سپس ابرویی تاب داد و کلامش را کامل کرد- برای اولین بار. 

لاوین نگاه سردی به برشان انداخت و سپس رویش را به سمت کایل برگرداند و گفت :

- می تونم بهت اعتماد کنم ؟

کایل با تعجب گفت:

- به من ؟ همیشه می تونستین. 

لاوین سر تکان داد و گفت : 

- یکی از کشتی ها رو تو هدایت می کنی .

کایل با تحیر پرسید:

- چی ؟ یعنی چی ؟ برشان قرار بود ... 

لاوین با لحن متحکمانه ای گفت:

- وظیفه برشان سرجاشه . 

برشان اعتراض کرد:

- این قرارمون نبود لاوین . من با همون کشتی ای میرم که کایل میره. 

لاوین گفت:

- این تو نیستی که تعیین می کنی کی با کدوم کشتی میره . ما فقط شما دوتا رو داریم که دریانوردی بلد باشن ... 

- خود تو هستی .. بهتر از من و کایل حتی ... 

- داری به فرمان من اعتراض می کنی ؟ من برادرت نیستم که اینو دستور میدم. حاکمت هستم.

کایل با صدای آرامی گفت :

- من رو ببخشین فرمانروا. نمی تونم قبول کنم. من می خوام کنار برشان از شعله ها بگذرم. 

لاوین نگاه سرد و خشمگینی به کایل انداخت و با لحنی محکم گفت :

- دارم بهت یک بار فرصت می دم که آبروی اجدادت رو بخری ... و خودت رو بهم ثابت کنی ... و تو رد می کنی؟

- متاسفم قربان . ولی نمی تونین من رو مجبور کنین. فکر کنم برشان هم اینو به هیچ وجه نپذیره. 

لاوین نگاهش را به برشان دوخت و گفت :

- اتفاقا می خواستم این تصمیم رو به خود برشان بسپرم که انتخاب کنه و بعید می دونم اینبار هم مقابل خواسته من بایسته چون انتخابش تویی . چون در این صورت دیگه هرگز من رو برادر خودش نخواهد دید. 

سپس بی آنکه کلمه دیگری بگوید و یا حرفی بشنود از خانه خارج شد. سکوتی طولانی و سنگین فضا را می خراشید. کایل روی طاقچه پنجره نشست و به برشان نگریست که آشفته و پریشان پایش را کف زمین می سایید. پس از مکثی طولانی برشان سکوت فضا شکست :

- گوش کن کا ... یعنی ... می خوام ... چطور بگم . 

کایل لبخند سردی زد و گفت :

- نمی خواد چیزی بگی ... همین الان هم هر چی لازم بود گفتی . 

- نه ... 

- نه ؟ نه یعنی چی ؟ مقابل لاوین می ایستی ؟

- نه ... 

کایل در یک قدمی برشان ایستاد و به نگاه آشفته او چشم دوخت و گفت:

- حق با برنا بود ... روزی که به این خونه اومدی ... بهم گفت ... برشان یه روزی بالاخره برادرش رو انتخاب می کنه و اون روز تو نمی تونی بپذیری که داری از دستش میدی! هر چی شما بگین شاهزاده... 

برشان چیزی نگفت . بهت و اندوهی که جانش را می آزرد ، قدرت کلماتش را از بین برده بود و زانوانش آنقدر سست و بی حال بود که به زور سر پا نگهش می داشت. کایل بی آنکه چیز دیگری بگوید از پله ها بالا رفت و درب اتاقش را با تمام قدرت به چهارچوب کوبید. صدای در برشان را به خودش آورد و ناگهان تمام وجودش را فرو ریخت. روی زانوانش نشست و سرش را به دیوار تکیه داد. 

 

__________________________________

دوستان عزیز ... سپاس از همراهیتون ... 

منتظر نقد و نظرات ارزشمندتون هستم ... بهم در بهتر شدن کار کمک کنین . 

یه دنیا ارادت 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۳۰
مریم اسماعیلی

* * *  

قایق کوچک و مومی را به سمت ساحل کشید و به سنگ تیزی گره زد. نفس زنان روی سنگریزه های ساحلی دراز کشید و به آسمان چشم دوخت. هرگز تصور نمی کرد ، گذر از شعله ها و اتفاقات اخیر در دوره راهبری او اتفاق بیافتد. سرنوشت اما گویا از اینکه لاوین را در شرایط دشوار قرار دهد ، لذت می برد. درست زمانی که زندگی اش رنگ عشق به خود گرفته بود ، دو راهی عشق و وظیفه از روزهای شیرینش ، جهنمی دردناک ساخت. در دهشتناک ترین روزهای زندگی ، برشان خانه را برای همیشه ترک و لاوین را در تنهایی عمیق و شکننده اش رها کرده بود. فرزند برنا و میلان که می توانست نوید بخش روزهای روشن باشد، دختر نشد و مرگ میلان به تمام امیدهایی که گهگاه در وجود لاوین می درخشید ، پایان داده بود. گویی زندگی همیشه خلاف تصورات او می چرخید.   انگشتانش را میان سنگریزه های ساحل فرو برد و مشتش را بست. تیزی سنگ ها دستش را می برید. خیسی و سرمای خون کف دستش را حس می کرد و از دردی که می کشید ، لذت می برد. چشمانش را بست و به صدای امواج گوش سپرد . اشک بی اختیار از گونه هایش سرازیر می شد و نمی فهمید چرا نمی تواند مانع چکیدن آن روی صورتش و ساحل شود. صدای گامهای محکمی روی کف زمین آرامشش را در هم ریخت. سر بلند کرد و به دنبال منبع صدا گشت. از میان سیاهی قامت بلندی پدیدار شد:  

- داری گریه می کنی؟  

لاوین لبخند تلخی زد و پاسخ داد:

 - یه جهان کاملا مردونه ... دنیای اشک های بی اراده و بی انتهاست ... نه به خاطر اینکه زنی درش نیست ... به خاطر اینکه هیچ مردی دیگه از خودش هراس نداره ...  

برنا چند ثانیه مکث کرد و نگاهش را به قایق مومی دوخت.  

- بازم اومدی سراغ قایق پدر؟

 چشمان سیاه برنا در سیاهی فضا تقریبا غیر قابل تشخیص بود اگر برق همیشگی اش را نداشت. لاوین گفت:  

- تو هم فکر می کنی اون خودش رو کشت؟  

برنا سرش را پایین گرفت و با لحنی اندوهگین و عاجزانه پاسخ داد:  

- دیگه چه  فرقی می کنه ؟ اون مرده.  

لاوین آه کوتاه و سردی کشید و پرسید:  

- میلان کجاست؟  

برنا به سنگ بلندی تکیه کرد و پاسخ داد:  

- خوابیده و به این زودی ها هم بیدار نمیشه.  

- می تونه بخوابه ؟  

- هرمان میگه تا زمانی که از خون تغذیه نکنه ف خیلی ویژگی های غیر معمول درش می مونه.

  لاوین لبخندی زد و گفت :  - شاید معمولش اینه که الان میلان هست!

 - گاهی وقتی خوابه بهش خیره میشم و دلم می خواد بدونم چه حسیه ... چشمات رو ببندی ... و دیگه متوجه اطرافت نشی!  

- خب فکر نکنم خیلی با شیوه خوابی که ماها داریم فرق داشته باشه !  

برنا لبخندی زد و گفت:

 - اومدم بگم ازت معذرت می خوام. تو گردهمایی وقتی بحثمون شد ...  

لاوین شانه ای بالا انداخت و کلام برنا را قطع کرد:

 - فراموشش کن ... ممکنه فقط همین سه روز رو زنده باشیم.

 - پس بذار بگمش ... من تند رفتم. نمی خوام بگم اما ... اما ... خواهش می کنم درک کن.

  لاوین از جا برخواست و رو به شعله ها ایستاد و گفت :  

- تو فکر می کنی من عشق رو نمی فهمم؟ فکر می کنی تعلق خاطر رو درک نمی کنم ؟  

- من اینو نمی گم .  

- اما اینطور فکر می کنی ... درست مثل برشان.  

برنا اخم کرد و گفت :  

- من و برشان خیلی با هم فرق می کنیم لاوین.  

- نه برنا... فرق چندانی ندارین... برشان هم مثل تو فکر می کنه من نمی فهمم که کایل چقدر براش با ارزشه ... تو فکر می کنی من نمی فهمم میلان چه ارزشی برات داره.  

برنا با تردید گفت :  - خب ... ازم دلگیر نشو ... تو یکبار عشقت رو فدای وظایفت کردی ... حق بده تردید داشته باشیم.  

لاوین سر گرداند و به برنا نگریست.  

- من محکوم داستان میلانم از نظر شما؟ اینجوری قضاوت می کنین ؟ من عقیمم برنا ... میلان هرگز از من فرزند دار نمی شد ... به عنوان رهبر یه اجتماع که آخرین امیدشون میلان بود ... باید چی کار می کردم؟ داستان میلان امتحانی که من ازش شکست خورده باشم نبود برنا ... شکست شما بود.  

برنا گفت :

 - من ؟ من و برشان رو مثل هم حساب نکن لاوین ... برشان بعد از اینکه بهش پیشنهاد دادی که با میلان ازدواج کنه رهات کرد ... تو و خونه رو ... من اما موندم ... کاری رو کردم که باید می کردم در حالی که میلان همیشه عاشق تو بود و موند ...  

لاوین صدایش را بالا برد:  

- واقعا ازت متشکرم که قبول کردی پدر بشی!  

برنا با کلافگی گفت:  - گاهی ... گاهی از ته قلبم آرزو می کردم کاش نبودم ... کاش مثل بقیه از تعلق خلاص بودم و راحت برای مرگ و زندگیم تصمیم می گرفتم. من رو با برشان یکی ندون برادر ... من هیچ وقت خلاف نظر تو کاری نکردم ... اینبار اما ... من پسرم رو به خطر نمیندازم به خاطر اینکه تو ازم می خوای ... به هر قیمتی که شده حفظش می کنم.  

لاوین سعی کرد بر خود مسلط شود:  - از اینجا برو برنا. برو.  

برنا برای لحظه ای طولانی به چشمان درخشنده و اخرایی لاوین خیره ماند و مشت گره کرده اش را بیشتر فشرد و ناگهان دور شد.   لاوین ایستاد و به گامهای بلند برنا خیره شد. سپس روی زمین نشست و زانوانش را در آغوش گرفت. قلبش به شدت می تپید و افکار درهمش ، آشفته تر از هر زمان دیگری آزارش می داد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۹ ، ۲۲:۰۵
مریم اسماعیلی

لاوین نگاه های نگران برنا را از نظر گذراند و به او نزدیک شد:  

- به نظر حالت خوب نمیاد.  

- دست از سرم بردار لاوین.  

- چه جسورانه!

 - پایین ستون صخره ای تو فقط برادرمی ...  

- چی عصبانیت می کنه.  

برنا با کلافگی گفت:  

- من نمی خوام از شعله ها بگذرم من نمیام.

 لاوین با لحن تند و صدایی که به سختی کنترلش می کرد، گفت:

- بس کنین دیگه. یه گروه چندین نفره رو می تونم کنترل کنم ... اما برادرای خونیم رو نه ... اون از برشان که کایل همه زندگیش شده ... اینم از تو که ساز مخالف می زنی ... نگران چی هستی برنا؟  

برنا به چشمان خیس از خشم لاوین نگریست و گفت:

 - نگران میلان! می تونی اینو بفهمی؟

 - و فکر می کنی من نگرانش نیستم؟ ها؟ اینطور فکر می کنی؟  

- من فکر می کنم میلان برات اولویت اول نیست.

  لاوین شانه های برنا را تکان داد و گفت:  

- می خوای بر اساس اولویت هام رفتار کنم ؟ اینو می خوای ؟ می دونی اولویت اول من چیه؟  

برنا با تحیر به اشک هایی که از چشمان لاوین می چکید ، خیره شد. زبانش بند آمده بود و گویی هیچ کلمه ای نمی توانست یاریش کند. لاوین ادامه داد:

 - مرگ؛ برنا! مرگ ؛ اولویت من مرگه!  

نفسهای تند و عمیق لاوین روی صورت برنا می نشست. برنا سر به زیر انداخت و زیر لب گفت:

 - هر چی شما بگین فرمانروا؛ مثل همیشه ... بدون اینکه دیگران رو درک کنین!

 - من چیو باید درک کنم که نمی کنم؟

 برنا با خشم و اندوهی فروخورده پاسخ داد:

 - احساس یک پدر رو!

 لاوین برای چند ثانیه متحیرانه به برنا خیره شد ؛ سپس دستان سستش را شل و شانه های برنا را رها کرد و بی آنکه به کایل و برشان که به آنها نزدیک می شدند ، نگاه کند ؛ راهش را به سمت هرمان کج کرد. کایل خواست برنا را آرام کند اما برنا با لحنی عصبی رو به برشان گفت:

 - بیشتر از هر چیزی از تو عصبانیه! نمی شد برای گردهمایی همراه این نیای!  

کایل که جا خورده بود، چند قدم به عقب برداشت و به برشان نگاه کرد. برشان با کلافگی دست کایل را گرفت و از کنار برنا دور کرد. کایل گفت:  

- من و برنا یه روزی دوستای خوبی بودیم.

 برشان اما حرفی نزد. تنها کنار کایل نشست و پیشانیش را به شانه او تکیه داد و چشمانش را بست. قلبش به اندازه تمام دنیا غمگین بود. حتی کایل هم نمی فهمید ، سنگینی این درد چقدر می تواند شکننده باشد.   کایل سرش را به سر برشان چسباند و گفت :  

- درست میشه رفیق... درست میشه.  

سپس اشک های برشان که روی شانه اش می چکید را پاک کرد و ادامه داد:  

- به من گوش کن. تو درست میگی ... برادری تو با اونا فقط یه رابطه خونیه ... لازم نیست بعد از اینکه از شعله ها گذشتیم دیگه تحملشون کنی.  

برشان سر بلند کرد و چشم های خیسش را به کایل دوخت و لبخند متناقضی زد و گفت:  

- بی خیال ایده فرمانروایی شدی؟  

- نه ... برشان عزیزم. نه ... تو به دنیا نیومدی که فقط از زیر سایه برادرت بیرون بیای و برای حفظ رابطت با من بجنگی ... تو به دنیا اومدی که دنیا رو تغییر بدی!  

برشان خندید و گفت:

 - کدوم دنیا؟  

برق هیجان انگیزی در چشمان کایل درخشید. کایل با صدای آرامی پاسخ داد:

 - اینا همشون یه مشت ترسوان برشان! که فکر می کنن اون بیرون برای  اونا خطری هست که تهدیدشون می کنه. من می گم ... اگه ما خود خطر باشیم چی؟

 - منظورت چیه؟

 - اه ... محض رضای من هم که شده یه کم فکر کن. اگه ما اون خطری باشیم که موجودات اون بیرون از ترس ما رو محصور کردن چی؟ ما خود  ترسیم برشان ... لازم نیست از چیزی هراس داشته باشیم.

  - و مثل همیشه فقط تویی که اینجوری فکر می کنی!  

- من همیشه از متفاوت فکر کردن خوشم میاد ... تو من رو مثل بقیه می بینی ؟  

برشان لبخندی به پهنای صورت زد و گفت:  

- هیچ وقت ... به هیچ وجه.  

کایل چشمانش را به چندین متر آن طرف تر دوخت ؛ به لاوین که نفرت بار و مشکوک به آنها می نگریست. صدایی از پس درختان به گوش رسید:  

- براتون نوشیدنی تازه آوردم. قبل از هر تصمیمی لب هاتون رو تر کنین.

  لاوین لبخندی زد و گفت:

 - کی می تونه به تو نه بگه روهان؟  

- هیچ کس عالی جناب ... حتی شما ... و در واقع ...

- روهان چندین بشکه سنگی را روی زمین گذاشت که مایعی سرخ و درخشنده درون آن خودنمایی می کرد و ادامه داد

- کسی نمی تونه به اینا نه بگه ... هنوز یک ساعت هم از مرگ شکارم نگذشته ... سه تا گوزن طلایی نر!

  - چطوری اینکارو کردی ؟

 - من رو دست کم گرفتین قربان؟ از درشت ترین سرخ رگ کنار قلبش ... به کیفیت کار من شک نکنین.

لاوین جام بی رنگی از روهان گرفت و درون خون درخشنده و سرد گوزن ها فرو برد و جام را پر از مایع غلیظ و سرخ بیرون کشید. لبخند زد و گفت:

 - خیلی تازه اس روهان ...  

- نوشتون باشه سرورم.

  لاوین جام را یک جا سر کشید. چشمان اخرایی اش برق زد و پوست رنگ پریده اش ، جان گرفت.  کایل به جمعی که جامهای مملو از خون را سر می کشیدند اشاره کرد و گفت:  

- نگاهشون کن برشان ... فکر می کنی ما بی خطریم؟ ما با نوشیدن حیات موجودات زنده ، سر پاییم. به نظرت این معمولی میاد.  

- آخه چجور دیگه ای می تونه باشه؟

 - نمی دونم ... ولی دوشیدن رگ حیات موجودات زنده اصلا عادی نیست.   برشان جام چوبی بزرگی را از روهان گرفت و پرسید:  

- این علت امتناع خودت از نوشیدنه؟

 کایل سرش را به نشانه پاسخ مثبت تکان داد و شیشه کوچکی از جیبش بیرون کشید و گفت :  

- ممکنه احساس ضعف جسمانی کنم گاهی ... ولی روحم رو سالم نگه می دارم.

  - با عصاره های عجیب درختا؟  

- با همین عصاره ها...

  لاوین جام ششمش را خالی کرد و سپس به سمت صخره رفت. برشان گفت:

 - فکر کنم بالاخره قراره تصمیمش رو اعلام کنه.  

کایل پوزخند تلخی زد و گفت :  

- یکی به جای همه!

 - اینطور که میگی هم نیست. جز من و تو با بیست نفر دیگه حرف زده ... تک تکشون. حتما همه چیو مد نظر داره.

  کایل پشت پلکی نازک کرد:

 - عجیبه که مصرانه ازش دفاع می کنی! اون نظر پسر برنا ؛ میلان رو هم پرسیده؟

 برشان نگاهش را به برنا دوخت که پریشان تر از هرزمان دیگری موهای میلان را نوازش می کرد. پلک ها و دست برنا از شدت اضطراب می لرزید و تلاشش برای پنهان کردن این حال هر لحظه بیش از پیش شکست می خورد.  لاوین بالای صخره رسید و دوباره به کنده کهنه روی آن تکیه زد و بدون آنکه مقدمه چینی کند ،گفت:

 - سه روز فرصت دارین ... برای جمع کردن ضروریاتتون. روهان ، کاوه و نیران! شما باید کشتی ها رو بررسی کنین ... هر چند هرمان معتقده کشتی ها در این ششصد سال سالم سالمن و می تونن از شعله ها رد بشن ...

  کایل گفت:  - و مرگ و زندگی ما به یه اعتقاد که ممکنه درست یا غلط باشه بستگی داره؟  ل

اوین بی آنکه به کایل توجه کند ، ادامه داد:  - فکر کنم منظورم رو رسوندم ... تصمیم بر اینه که جزیره رو ترک کنیم و از حصار شعله ها بگذریم و بپذیریم که ممکنه بمیریم.  

برنا چشمان نگرانش را از میلان برداشت و به لاوین دوخت. نفس هایش به شماره افتاده بود و پاهایش می لرزید. برشان به او نزدیک شد و شانه هایش را در آغوش گرفت و گفت:  - لازم نیست اینقدر بترسی برنا. من کنارتم مثل همیشه.

 برنا میلان را میان بازوانش فشرد و زیر لب گفت:  - هیچ کدومتون نمی فهمین ... نمی فهمین من برای میلان می ترسم. زندگی خودم برام ذره ای ارزش نداره و اگه میلان نبود حاضر بودم مثل شماها این ریسک رو بپذیرم ... اما نمی تونم جای این بچه تصمیم بگیرم ... نمی تونم روی جون پسرم ریسک کنم ... کاش اینو می فهمیدین ...  

سپس از جا برخاست و از جمع دور شد. سکوت سنگینی فضا را در بر گرفت. همه مشغول نوشیدن بودند و کسی حرفی نمی زد. هر از گاهی امواج خروشان  و صخره ها آوازی آشفته سر می دادند. برشان به کایل نگریست که به شعله های دوردست خیره مانده بود و چشمان روشنش در سیاهی فضا برق می زد. احساس می کرد ، بخشی از وجودش نگرانی برنا را درک می کند. خودش نیز نگرانی از این جنس را برای شخص دیگری داشت. ترس بزرگی که گاهی در تنهایی به سراغش می آمد. تصویر گنگی از مرگ کایل!   با گام هایی آرام به سمت کایل رفت و پرسید:  - می خوای اینجا بمونی؟  کایل با برشان همگام شد و به سمت ساحل سنگی حرکت کرد. برشان دست سرد کایل را میان مشتش گرفت و گفت:  - ساکتی؟  

کایل روی یکی از سنگ های سخت نشست و گفت:  - به مردممون فکر می کنم برشان! احساس می کنم ما نفرین شدیم...  

- دوباره شروع نکن.  

- ولی تو هیچ وقت بهش گوش ندادی!  برشان کنار کایل نشست و به دریا نگریست و گفت:  - چه نفرینی ؟

 - برشان ... بهشون نگاه کن ... هیچ کدومشون نمی تونن واقعا بخندن ... اونا نفرین شدن ... و محصور موندن بین این شعله ها یا مرگ زن ها و نابودی نسلمون ... تنها نفرین هایی نیست که بهش گرفتارن ... اونا گرفتار تنهایی ان ... بیست و سه نفر ساکن اینجاییم و جز من و تو هیچ کس کنار هیچ کس دیگه نیست ... ما براشون عجیبیم چون اونا نمی تونن بفهمن ارتباط چه شکلیه ... جامعه چه شکلیه ... برنا درباره تعلقش به فرزندش حرف می زنه و کسی نمی فهمه چی میگه ... حتی هرمان هم هیچ وقت نفهمید مرگبارترین نفرین حاکم به این مردم چیه ... تنهایی ...  

برشان نگاهش را از شعله ها برداشت و گفت:  - من می فهمم کایل!  

کایل نگاه پرسشگری به برشان انداخت . برشان ادامه داد:  - می فهمم ؛ چون نگران تو ام ... همونطور که برنا نگران پسرشه ... همونقدر آشفته.  

کایل لبخند ملایمی زد و گفت:  - منم اینو فهمیدم چون تنها نیستم. من تعلق خاطری که برنا ازش حرف می زنه رو می فهمم برشان.

  برشان دوباره به شعله ها نگریست و گفت:  - سه  روز دیگه ... این شعله ها رو میشکنیم!  - یا اون ما رو در هم میشکنه.  

برشان خندید و گفت :  - کنار هم می میریم!

 کایل از جا برخاست و گفت:  - حالا که قرار بر با هم مردنه ، دنبالم بیا.  

برشان به دنبال کایل از صخره ها پایین  رفت. پشت چند سنگ بزرگ و خیس غار کوچکی قرار داشت که به سختی می شد انتهایش را دید. کایل چند سنگ سرخ را از دهانه غار کنار زد و بطری سنگی و بزرگی را از درون آن بیرون کشید.

برشان پرسید:  - این چیه؟  

- یه نوشیدنی خیلی خیلی قدیمی، پدرم می گفت خودم می فهمم کی باید بیام سراغش ... و فکر می کنم امشب ....شب این نوشیدنی پونصد ساله اس.  

چشمان برشان برقی زد و گفت:  

- قطعا  

کایل بطری را برانداز کرد و پس از اندکی مکث گفت :  - بیا نصفش رو بخوریم... نصف دیگش می مونه اینجا ... شاید یه روز برگشتیم.  

برشان بطری را روی لب گرفت و مقداری از مایع سرد آن را نوشید و گفت :  - تلخه .

 و سپس به سنگ صافی تکیه داد و به امواج خروشان و خشمگینی که به صخره برخورد می کردند ، نگریست. کایل جام کوچکی از نوشیدنی سیاه نوشید و سرش را روی پای برشان گذاشت و آسمان تیره و غبارآلود را نظاره گر شد و به صدای ازلی و پریشان شعله ها و امواج گوش فرا داد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۹ ، ۰۶:۴۶
مریم اسماعیلی