قصه پرداز (نویسنده ژانر فانتزی و سورِئال)

مرجع اصلی سه گانه فرزند آتش ( چشمهای سرخابی ، کریشنا، درنده ولارینال)

قصه پرداز (نویسنده ژانر فانتزی و سورِئال)

مرجع اصلی سه گانه فرزند آتش ( چشمهای سرخابی ، کریشنا، درنده ولارینال)

این وبلاگ برای تمام علاقه مندان به ژانر فانتزی طراحی شده است و مرجع اصلی سه گانه فرزند آتش(چشم های سرخابی، کریشنا ، درنده ولارینال ) محسوب و توسط دو ادمین و زیر نظر خود نویسنده اداره می شود.

آخرین مطالب
نویسندگان

 

* * * 

برشان کشتی های عظیم مشرف بر ساحل سنگی را از نظر گذراند و پرسید:

- اینا از شعله ها رد میشن؟

کاوه ماده زرد و چسبناکی را روی بدنه کشتی کشید و پاسخ داد:

- هرمان معتقده مومی که از آتشفشان استخراج کرده در برابر حرارت مقاومه . ما هم تمام کشتی رو با موم پوشوندیم. 

برشان با تردید گفت:

- اثباتش هم کرده ؟

روهان شانه ای بالا انداخت و پیش از آنکه کاوه حرفی بزند ، گفت:

- برادرت بهش اعتماد داره برشان! 

برشان روی چهارپایه ای چوبی که کمی دورتر از کشتی قرار داشت نشست و گفت:

- لاوین یک بار به هرمان اعتماد کرد و میلان رو رها کرد تا با برنا ازدواج کنه ... اما نتیجه نگرفت ! من بودم دوباره بهش اعتماد نمی کردم دوباره. 

روهان دست از کار کشید و با تاکید گفت:

- انتخاب هرمان تو بودی برشان. اینو از قلم ننداز. 

صدای دیگری که متعلق به نیران بود از پشت سر برشان به گوش رسید:

- و اگه تو اجتناب نمی کردی ... شاید حالا میلان زنده بود ... و یه دختر به دنیا می اومد. فکر می کنی واقعا ارزشش رو داشت؟

برشان اخم کرد:

- شماها هیچی نمی دونین.

کاوه مشتش را از موم پر کرد و گفت :

- اینو دست کم می دونیم که اونی که به جای برادرت انتخاب کردی ... و به خاطرش به لاوین پشت کردی ، آدم عجیبیه و نژاد مطرودی داره. خون خائنین تو رگهاشه. 

- شما هیچی از کایل نمی دونین. 

نیران پوزخندی زد و گفت:

- جدا؟ تو که همه چیو دربارش می دونی چرا اینطوری صداش می کنی؟

برشان از جا برخاست و گفت:

- اشتباه من اینه که وقت طلایی ای که دارم رو با شما هدر می دم. می تونم آخرین ساعاتم تو این جزیره رو خیلی بهتر بگذرونم. 

سپس با خشم راهش را به سمت خانه در پیش گرفت. کایل از او انتظار داشت تا حاکم مردمی شود که برشان را خائن به خانواده می دانستند و به خاطر ارتباطش با کایل سرزنشش می کردند. مردمی که او را مقصر مرگ میلان و به دنیا آمدن نوزادی می دانستند که انتظار می رفت ، دختر باشد. با عصبانیت وارد خانه شد و با مشت به ستون سنگی کوبید. صدای شکستن استخوان دستش را شنید اما بی اهمیت روی تخت کوچک کنار پنجره دراز کشید. از اشک متنفر بود اما گویا گریه بخشی از وجودش شده بود. صدای پاهای کایل را شنید که از پله ها پایین می آمد. نگاهش را برگرداند و به پنجره دوخت . نمی خواست کایل گریه اش را ببیند. صدای دورگه و دلنشین کایل به گوشش رسید:

- اگه نگی چی شده هم می تونم حدس بزنم. 

برشان به آرامی روی تخت خیز گرفت و به دیوار تکیه کرد و به سکوتش ادامه داد. کایل پرسید:

- کشتی چطور بود؟ می شد هدایتش کرد؟

برشان پاسخی نداد. کایل ادامه داد:

- هنوز از اینکه نیومدم تا خودم کشتی رو ببینم ناراحتی؟ خب من قرار نیست کشتی رو هدایت کنم. تویی که باید میدیدیش .. ضمن اینکه هیچ کس اونجا انتظار دیدن من رو نداره... می دونی که.

برشان با لحن آشفته ای گفت:

- من از این مردم متنفرم ... متنفرم. 

- برای فرمان دادن بهشون لازم نیست عاشقشون باشی. 

برشان فریاد زد:

- بس کن ... تموم کن این ایده مسخره رو. من نمی خوام ... هیچی نمی خوام . فقط بذار زندگیم رو بکنم. من اینجا خوشحالم ... خواهش می کنم من رو درگیر اون موجودات نکن. 

کایل نفس عمیقی کشید و گفت:

- باشه ... باشه برشان. هر چی تو بگی. 

برشان از روی تخت پایین آمد و گفت:

- نه ... هر چی تو بگی ... جز سر و کله زدن با اون موجودات نفرت انگیز البته. 

کایل لبخند زد و گفت:

- راستش داشتم به این ساعت های پایانی فکر می کردم. 

- خب؟

- یادته اولین باری که باهم هم کلام شدیم. تو از دست لاوین عصبانی بودی ... و هم صحبتی با من شکست قوانین اون محسوب می شد. 

برشان لبخندی به پهنای صورت زد و گفت:

- خیلی خوب یادمه ... وقتی باهات حرف زدم ... فهمیدم چرا تابوی مردمی ... تو خیلی باهوشی ... خیلی بیشتر از اونقدری که بقیه درک کنن. 

کایل ابرویی بالا انداخت و گفت:

- متشکرم برشان . نمی دونی چقدر لذت بخشه وقتی بهم میگی که چقدر باهوشم. 

- خودت نمی دونی ؟

- چرا ! می دونم برشان. ولی ترسناک ترین چیز دنیا اینه که اینقدر باهوش باشی و کسی نبینه ... 

برشان روبه روی کایل و کنار پنجره ایستاد و گفت:

- بذار یه چیزی بگم که خودت ندیده باشی. 

کایل پرسشگرانه نگاهش را به برشان دوخت. برق خاکستری روشن و درخشنده چشمان کایل برای لحظه ای برشان را خیره کرد . گویی نیرویی جادویی او را به سکوت مجبور می کرد. کایل به نشانه پرسش سر تکان داد و نگاهش را همچنان روی برشان ثابت نگه داشت. برشان خیلی ناگهانی لبخند محوی زد و گفت:

- تو چشم های بی نهایت زیبایی داری .

کایل که گویی غافلگیر شده بود ، از کنار برشان گذشت و گفت:

- این خوبه یا بد؟

برشان نگاهی گذرا به او انداخت و گفت :

- لاوین باید تو رو انتخاب می کرد تا پدر دختری بشی که به دنیا نیومد. 

کایل به مشعل سه شاخه دیوار نگریست و گفت:

- اونم من رو از نسل گناهکاران می دونه. شایدم اون باور خون خائنین ... 

برشان با کلافگی گفت:

- خواهش می کنم کایل. تو دیگه دوباره شروع نکن.

- گفتم که می تونم حدس بزنم چی پیش اومده که اونقدر عصبانی بودی. رفتی بین بقیه و اونا ...

- می گم تمومش کن. من خوشحالم که اینجام. خوشحالم که تو رو به جای لاوین انتخاب کردم. لاوین فقط همخون منه همین ... وقتی از شعله ها رد شدیم دیگه لازم نیست تحملشون کنیم.

کایل نفس عمیقی کشید و گفت:

- می خواستم بگم ... 

برشان اما حرفش را قطع کرد:

- بذار من بگم. بیا بریم کنار همون چشمه که اولین بار با هم کشفش کردیم ... بیا یه بار دیگه اون خاطره رو بسازیم. بهترین روش گذروندن این ساعت های پایانیه . به هیچی فکر نکن . 

- حتی به اینکه ممکنه بمیریم؟

برشان پرسید:

- چی قراره از دست بره که همین الان نرفته؟

کایل نگاهش را به زمین دوخت و با لحنی پریشان گفت:

- ما .. ما برشان ... من نمی خوام تو بمیری. مرگ من چیزیو تغییر نمیده ... اما تو برای فرمانروایی به دنیا اومدی ... تو به دنیا نیومدی که به این سادگی بمیری ... برعکس من ... من فقط یه خون ناپاکم .

برشان اخم کرد و گفت :

- تو دوست باهوش و نابغه منی ... یه موجود خارق العاده که کسی نمی شناستش ... تو نگاه من تو اونی نیستی که بقیه میگن کایل .

کایل پوزخندی زد و به چشم های برشان نگریست و گفت :

- واسه همین بعد از همه این سالها که با هم گذروندیم... هنوز من رو به اسم خودم صدا نمی کنی؟

برشان جا خورد و بی آنکه از کایل چشم بردارد گفت :

- تو ... تو ... چشم های زیبایی داری ... فــــ... 

اما صدای در مانع منعقد شدن کامل کلامش شد. کایل چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و سپس با گامهای بلند به سمت در رفت و آن را گشود. لاوین بی آنکه به کایل نگاه کند ، وارد خانه شد . 

برشان با تعجب گفت:

- چه غافلگیری جالبی عالیجناب. به کلبه حقیرانه ما خودش اومدین... _سپس ابرویی تاب داد و کلامش را کامل کرد- برای اولین بار. 

لاوین نگاه سردی به برشان انداخت و سپس رویش را به سمت کایل برگرداند و گفت :

- می تونم بهت اعتماد کنم ؟

کایل با تعجب گفت:

- به من ؟ همیشه می تونستین. 

لاوین سر تکان داد و گفت : 

- یکی از کشتی ها رو تو هدایت می کنی .

کایل با تحیر پرسید:

- چی ؟ یعنی چی ؟ برشان قرار بود ... 

لاوین با لحن متحکمانه ای گفت:

- وظیفه برشان سرجاشه . 

برشان اعتراض کرد:

- این قرارمون نبود لاوین . من با همون کشتی ای میرم که کایل میره. 

لاوین گفت:

- این تو نیستی که تعیین می کنی کی با کدوم کشتی میره . ما فقط شما دوتا رو داریم که دریانوردی بلد باشن ... 

- خود تو هستی .. بهتر از من و کایل حتی ... 

- داری به فرمان من اعتراض می کنی ؟ من برادرت نیستم که اینو دستور میدم. حاکمت هستم.

کایل با صدای آرامی گفت :

- من رو ببخشین فرمانروا. نمی تونم قبول کنم. من می خوام کنار برشان از شعله ها بگذرم. 

لاوین نگاه سرد و خشمگینی به کایل انداخت و با لحنی محکم گفت :

- دارم بهت یک بار فرصت می دم که آبروی اجدادت رو بخری ... و خودت رو بهم ثابت کنی ... و تو رد می کنی؟

- متاسفم قربان . ولی نمی تونین من رو مجبور کنین. فکر کنم برشان هم اینو به هیچ وجه نپذیره. 

لاوین نگاهش را به برشان دوخت و گفت :

- اتفاقا می خواستم این تصمیم رو به خود برشان بسپرم که انتخاب کنه و بعید می دونم اینبار هم مقابل خواسته من بایسته چون انتخابش تویی . چون در این صورت دیگه هرگز من رو برادر خودش نخواهد دید. 

سپس بی آنکه کلمه دیگری بگوید و یا حرفی بشنود از خانه خارج شد. سکوتی طولانی و سنگین فضا را می خراشید. کایل روی طاقچه پنجره نشست و به برشان نگریست که آشفته و پریشان پایش را کف زمین می سایید. پس از مکثی طولانی برشان سکوت فضا شکست :

- گوش کن کا ... یعنی ... می خوام ... چطور بگم . 

کایل لبخند سردی زد و گفت :

- نمی خواد چیزی بگی ... همین الان هم هر چی لازم بود گفتی . 

- نه ... 

- نه ؟ نه یعنی چی ؟ مقابل لاوین می ایستی ؟

- نه ... 

کایل در یک قدمی برشان ایستاد و به نگاه آشفته او چشم دوخت و گفت:

- حق با برنا بود ... روزی که به این خونه اومدی ... بهم گفت ... برشان یه روزی بالاخره برادرش رو انتخاب می کنه و اون روز تو نمی تونی بپذیری که داری از دستش میدی! هر چی شما بگین شاهزاده... 

برشان چیزی نگفت . بهت و اندوهی که جانش را می آزرد ، قدرت کلماتش را از بین برده بود و زانوانش آنقدر سست و بی حال بود که به زور سر پا نگهش می داشت. کایل بی آنکه چیز دیگری بگوید از پله ها بالا رفت و درب اتاقش را با تمام قدرت به چهارچوب کوبید. صدای در برشان را به خودش آورد و ناگهان تمام وجودش را فرو ریخت. روی زانوانش نشست و سرش را به دیوار تکیه داد. 

 

__________________________________

دوستان عزیز ... سپاس از همراهیتون ... 

منتظر نقد و نظرات ارزشمندتون هستم ... بهم در بهتر شدن کار کمک کنین . 

یه دنیا ارادت 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۱/۱۲
مریم اسماعیلی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی