قصه پرداز (نویسنده ژانر فانتزی و سورِئال)

مرجع اصلی سه گانه فرزند آتش ( چشمهای سرخابی ، کریشنا، درنده ولارینال)

قصه پرداز (نویسنده ژانر فانتزی و سورِئال)

مرجع اصلی سه گانه فرزند آتش ( چشمهای سرخابی ، کریشنا، درنده ولارینال)

این وبلاگ برای تمام علاقه مندان به ژانر فانتزی طراحی شده است و مرجع اصلی سه گانه فرزند آتش(چشم های سرخابی، کریشنا ، درنده ولارینال ) محسوب و توسط دو ادمین و زیر نظر خود نویسنده اداره می شود.

آخرین مطالب
نویسندگان

لاوین نگاه های نگران برنا را از نظر گذراند و به او نزدیک شد:  

- به نظر حالت خوب نمیاد.  

- دست از سرم بردار لاوین.  

- چه جسورانه!

 - پایین ستون صخره ای تو فقط برادرمی ...  

- چی عصبانیت می کنه.  

برنا با کلافگی گفت:  

- من نمی خوام از شعله ها بگذرم من نمیام.

 لاوین با لحن تند و صدایی که به سختی کنترلش می کرد، گفت:

- بس کنین دیگه. یه گروه چندین نفره رو می تونم کنترل کنم ... اما برادرای خونیم رو نه ... اون از برشان که کایل همه زندگیش شده ... اینم از تو که ساز مخالف می زنی ... نگران چی هستی برنا؟  

برنا به چشمان خیس از خشم لاوین نگریست و گفت:

 - نگران میلان! می تونی اینو بفهمی؟

 - و فکر می کنی من نگرانش نیستم؟ ها؟ اینطور فکر می کنی؟  

- من فکر می کنم میلان برات اولویت اول نیست.

  لاوین شانه های برنا را تکان داد و گفت:  

- می خوای بر اساس اولویت هام رفتار کنم ؟ اینو می خوای ؟ می دونی اولویت اول من چیه؟  

برنا با تحیر به اشک هایی که از چشمان لاوین می چکید ، خیره شد. زبانش بند آمده بود و گویی هیچ کلمه ای نمی توانست یاریش کند. لاوین ادامه داد:

 - مرگ؛ برنا! مرگ ؛ اولویت من مرگه!  

نفسهای تند و عمیق لاوین روی صورت برنا می نشست. برنا سر به زیر انداخت و زیر لب گفت:

 - هر چی شما بگین فرمانروا؛ مثل همیشه ... بدون اینکه دیگران رو درک کنین!

 - من چیو باید درک کنم که نمی کنم؟

 برنا با خشم و اندوهی فروخورده پاسخ داد:

 - احساس یک پدر رو!

 لاوین برای چند ثانیه متحیرانه به برنا خیره شد ؛ سپس دستان سستش را شل و شانه های برنا را رها کرد و بی آنکه به کایل و برشان که به آنها نزدیک می شدند ، نگاه کند ؛ راهش را به سمت هرمان کج کرد. کایل خواست برنا را آرام کند اما برنا با لحنی عصبی رو به برشان گفت:

 - بیشتر از هر چیزی از تو عصبانیه! نمی شد برای گردهمایی همراه این نیای!  

کایل که جا خورده بود، چند قدم به عقب برداشت و به برشان نگاه کرد. برشان با کلافگی دست کایل را گرفت و از کنار برنا دور کرد. کایل گفت:  

- من و برنا یه روزی دوستای خوبی بودیم.

 برشان اما حرفی نزد. تنها کنار کایل نشست و پیشانیش را به شانه او تکیه داد و چشمانش را بست. قلبش به اندازه تمام دنیا غمگین بود. حتی کایل هم نمی فهمید ، سنگینی این درد چقدر می تواند شکننده باشد.   کایل سرش را به سر برشان چسباند و گفت :  

- درست میشه رفیق... درست میشه.  

سپس اشک های برشان که روی شانه اش می چکید را پاک کرد و ادامه داد:  

- به من گوش کن. تو درست میگی ... برادری تو با اونا فقط یه رابطه خونیه ... لازم نیست بعد از اینکه از شعله ها گذشتیم دیگه تحملشون کنی.  

برشان سر بلند کرد و چشم های خیسش را به کایل دوخت و لبخند متناقضی زد و گفت:  

- بی خیال ایده فرمانروایی شدی؟  

- نه ... برشان عزیزم. نه ... تو به دنیا نیومدی که فقط از زیر سایه برادرت بیرون بیای و برای حفظ رابطت با من بجنگی ... تو به دنیا اومدی که دنیا رو تغییر بدی!  

برشان خندید و گفت:

 - کدوم دنیا؟  

برق هیجان انگیزی در چشمان کایل درخشید. کایل با صدای آرامی پاسخ داد:

 - اینا همشون یه مشت ترسوان برشان! که فکر می کنن اون بیرون برای  اونا خطری هست که تهدیدشون می کنه. من می گم ... اگه ما خود خطر باشیم چی؟

 - منظورت چیه؟

 - اه ... محض رضای من هم که شده یه کم فکر کن. اگه ما اون خطری باشیم که موجودات اون بیرون از ترس ما رو محصور کردن چی؟ ما خود  ترسیم برشان ... لازم نیست از چیزی هراس داشته باشیم.

  - و مثل همیشه فقط تویی که اینجوری فکر می کنی!  

- من همیشه از متفاوت فکر کردن خوشم میاد ... تو من رو مثل بقیه می بینی ؟  

برشان لبخندی به پهنای صورت زد و گفت:  

- هیچ وقت ... به هیچ وجه.  

کایل چشمانش را به چندین متر آن طرف تر دوخت ؛ به لاوین که نفرت بار و مشکوک به آنها می نگریست. صدایی از پس درختان به گوش رسید:  

- براتون نوشیدنی تازه آوردم. قبل از هر تصمیمی لب هاتون رو تر کنین.

  لاوین لبخندی زد و گفت:

 - کی می تونه به تو نه بگه روهان؟  

- هیچ کس عالی جناب ... حتی شما ... و در واقع ...

- روهان چندین بشکه سنگی را روی زمین گذاشت که مایعی سرخ و درخشنده درون آن خودنمایی می کرد و ادامه داد

- کسی نمی تونه به اینا نه بگه ... هنوز یک ساعت هم از مرگ شکارم نگذشته ... سه تا گوزن طلایی نر!

  - چطوری اینکارو کردی ؟

 - من رو دست کم گرفتین قربان؟ از درشت ترین سرخ رگ کنار قلبش ... به کیفیت کار من شک نکنین.

لاوین جام بی رنگی از روهان گرفت و درون خون درخشنده و سرد گوزن ها فرو برد و جام را پر از مایع غلیظ و سرخ بیرون کشید. لبخند زد و گفت:

 - خیلی تازه اس روهان ...  

- نوشتون باشه سرورم.

  لاوین جام را یک جا سر کشید. چشمان اخرایی اش برق زد و پوست رنگ پریده اش ، جان گرفت.  کایل به جمعی که جامهای مملو از خون را سر می کشیدند اشاره کرد و گفت:  

- نگاهشون کن برشان ... فکر می کنی ما بی خطریم؟ ما با نوشیدن حیات موجودات زنده ، سر پاییم. به نظرت این معمولی میاد.  

- آخه چجور دیگه ای می تونه باشه؟

 - نمی دونم ... ولی دوشیدن رگ حیات موجودات زنده اصلا عادی نیست.   برشان جام چوبی بزرگی را از روهان گرفت و پرسید:  

- این علت امتناع خودت از نوشیدنه؟

 کایل سرش را به نشانه پاسخ مثبت تکان داد و شیشه کوچکی از جیبش بیرون کشید و گفت :  

- ممکنه احساس ضعف جسمانی کنم گاهی ... ولی روحم رو سالم نگه می دارم.

  - با عصاره های عجیب درختا؟  

- با همین عصاره ها...

  لاوین جام ششمش را خالی کرد و سپس به سمت صخره رفت. برشان گفت:

 - فکر کنم بالاخره قراره تصمیمش رو اعلام کنه.  

کایل پوزخند تلخی زد و گفت :  

- یکی به جای همه!

 - اینطور که میگی هم نیست. جز من و تو با بیست نفر دیگه حرف زده ... تک تکشون. حتما همه چیو مد نظر داره.

  کایل پشت پلکی نازک کرد:

 - عجیبه که مصرانه ازش دفاع می کنی! اون نظر پسر برنا ؛ میلان رو هم پرسیده؟

 برشان نگاهش را به برنا دوخت که پریشان تر از هرزمان دیگری موهای میلان را نوازش می کرد. پلک ها و دست برنا از شدت اضطراب می لرزید و تلاشش برای پنهان کردن این حال هر لحظه بیش از پیش شکست می خورد.  لاوین بالای صخره رسید و دوباره به کنده کهنه روی آن تکیه زد و بدون آنکه مقدمه چینی کند ،گفت:

 - سه روز فرصت دارین ... برای جمع کردن ضروریاتتون. روهان ، کاوه و نیران! شما باید کشتی ها رو بررسی کنین ... هر چند هرمان معتقده کشتی ها در این ششصد سال سالم سالمن و می تونن از شعله ها رد بشن ...

  کایل گفت:  - و مرگ و زندگی ما به یه اعتقاد که ممکنه درست یا غلط باشه بستگی داره؟  ل

اوین بی آنکه به کایل توجه کند ، ادامه داد:  - فکر کنم منظورم رو رسوندم ... تصمیم بر اینه که جزیره رو ترک کنیم و از حصار شعله ها بگذریم و بپذیریم که ممکنه بمیریم.  

برنا چشمان نگرانش را از میلان برداشت و به لاوین دوخت. نفس هایش به شماره افتاده بود و پاهایش می لرزید. برشان به او نزدیک شد و شانه هایش را در آغوش گرفت و گفت:  - لازم نیست اینقدر بترسی برنا. من کنارتم مثل همیشه.

 برنا میلان را میان بازوانش فشرد و زیر لب گفت:  - هیچ کدومتون نمی فهمین ... نمی فهمین من برای میلان می ترسم. زندگی خودم برام ذره ای ارزش نداره و اگه میلان نبود حاضر بودم مثل شماها این ریسک رو بپذیرم ... اما نمی تونم جای این بچه تصمیم بگیرم ... نمی تونم روی جون پسرم ریسک کنم ... کاش اینو می فهمیدین ...  

سپس از جا برخاست و از جمع دور شد. سکوت سنگینی فضا را در بر گرفت. همه مشغول نوشیدن بودند و کسی حرفی نمی زد. هر از گاهی امواج خروشان  و صخره ها آوازی آشفته سر می دادند. برشان به کایل نگریست که به شعله های دوردست خیره مانده بود و چشمان روشنش در سیاهی فضا برق می زد. احساس می کرد ، بخشی از وجودش نگرانی برنا را درک می کند. خودش نیز نگرانی از این جنس را برای شخص دیگری داشت. ترس بزرگی که گاهی در تنهایی به سراغش می آمد. تصویر گنگی از مرگ کایل!   با گام هایی آرام به سمت کایل رفت و پرسید:  - می خوای اینجا بمونی؟  کایل با برشان همگام شد و به سمت ساحل سنگی حرکت کرد. برشان دست سرد کایل را میان مشتش گرفت و گفت:  - ساکتی؟  

کایل روی یکی از سنگ های سخت نشست و گفت:  - به مردممون فکر می کنم برشان! احساس می کنم ما نفرین شدیم...  

- دوباره شروع نکن.  

- ولی تو هیچ وقت بهش گوش ندادی!  برشان کنار کایل نشست و به دریا نگریست و گفت:  - چه نفرینی ؟

 - برشان ... بهشون نگاه کن ... هیچ کدومشون نمی تونن واقعا بخندن ... اونا نفرین شدن ... و محصور موندن بین این شعله ها یا مرگ زن ها و نابودی نسلمون ... تنها نفرین هایی نیست که بهش گرفتارن ... اونا گرفتار تنهایی ان ... بیست و سه نفر ساکن اینجاییم و جز من و تو هیچ کس کنار هیچ کس دیگه نیست ... ما براشون عجیبیم چون اونا نمی تونن بفهمن ارتباط چه شکلیه ... جامعه چه شکلیه ... برنا درباره تعلقش به فرزندش حرف می زنه و کسی نمی فهمه چی میگه ... حتی هرمان هم هیچ وقت نفهمید مرگبارترین نفرین حاکم به این مردم چیه ... تنهایی ...  

برشان نگاهش را از شعله ها برداشت و گفت:  - من می فهمم کایل!  

کایل نگاه پرسشگری به برشان انداخت . برشان ادامه داد:  - می فهمم ؛ چون نگران تو ام ... همونطور که برنا نگران پسرشه ... همونقدر آشفته.  

کایل لبخند ملایمی زد و گفت:  - منم اینو فهمیدم چون تنها نیستم. من تعلق خاطری که برنا ازش حرف می زنه رو می فهمم برشان.

  برشان دوباره به شعله ها نگریست و گفت:  - سه  روز دیگه ... این شعله ها رو میشکنیم!  - یا اون ما رو در هم میشکنه.  

برشان خندید و گفت :  - کنار هم می میریم!

 کایل از جا برخاست و گفت:  - حالا که قرار بر با هم مردنه ، دنبالم بیا.  

برشان به دنبال کایل از صخره ها پایین  رفت. پشت چند سنگ بزرگ و خیس غار کوچکی قرار داشت که به سختی می شد انتهایش را دید. کایل چند سنگ سرخ را از دهانه غار کنار زد و بطری سنگی و بزرگی را از درون آن بیرون کشید.

برشان پرسید:  - این چیه؟  

- یه نوشیدنی خیلی خیلی قدیمی، پدرم می گفت خودم می فهمم کی باید بیام سراغش ... و فکر می کنم امشب ....شب این نوشیدنی پونصد ساله اس.  

چشمان برشان برقی زد و گفت:  

- قطعا  

کایل بطری را برانداز کرد و پس از اندکی مکث گفت :  - بیا نصفش رو بخوریم... نصف دیگش می مونه اینجا ... شاید یه روز برگشتیم.  

برشان بطری را روی لب گرفت و مقداری از مایع سرد آن را نوشید و گفت :  - تلخه .

 و سپس به سنگ صافی تکیه داد و به امواج خروشان و خشمگینی که به صخره برخورد می کردند ، نگریست. کایل جام کوچکی از نوشیدنی سیاه نوشید و سرش را روی پای برشان گذاشت و آسمان تیره و غبارآلود را نظاره گر شد و به صدای ازلی و پریشان شعله ها و امواج گوش فرا داد. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۱/۰۶
مریم اسماعیلی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی