قصه پرداز (نویسنده ژانر فانتزی و سورِئال)

مرجع اصلی سه گانه فرزند آتش ( چشمهای سرخابی ، کریشنا، درنده ولارینال)

قصه پرداز (نویسنده ژانر فانتزی و سورِئال)

مرجع اصلی سه گانه فرزند آتش ( چشمهای سرخابی ، کریشنا، درنده ولارینال)

این وبلاگ برای تمام علاقه مندان به ژانر فانتزی طراحی شده است و مرجع اصلی سه گانه فرزند آتش(چشم های سرخابی، کریشنا ، درنده ولارینال ) محسوب و توسط دو ادمین و زیر نظر خود نویسنده اداره می شود.

آخرین مطالب
نویسندگان

دوستان مشکل انجمن نگاه دانلود حل شد  .. ادامه این رمان رو در این انجمن دنبال کنید : 

لینکش هم : 

لینک رمان سایه ها نمی میرند ( ازل و شعله های اقیانوس )

 

منتظرتون هستیم . 

یه دنیا ارادت heart

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۳۳
مریم اسماعیلی

 

* * * 

برشان کشتی های عظیم مشرف بر ساحل سنگی را از نظر گذراند و پرسید:

- اینا از شعله ها رد میشن؟

کاوه ماده زرد و چسبناکی را روی بدنه کشتی کشید و پاسخ داد:

- هرمان معتقده مومی که از آتشفشان استخراج کرده در برابر حرارت مقاومه . ما هم تمام کشتی رو با موم پوشوندیم. 

برشان با تردید گفت:

- اثباتش هم کرده ؟

روهان شانه ای بالا انداخت و پیش از آنکه کاوه حرفی بزند ، گفت:

- برادرت بهش اعتماد داره برشان! 

برشان روی چهارپایه ای چوبی که کمی دورتر از کشتی قرار داشت نشست و گفت:

- لاوین یک بار به هرمان اعتماد کرد و میلان رو رها کرد تا با برنا ازدواج کنه ... اما نتیجه نگرفت ! من بودم دوباره بهش اعتماد نمی کردم دوباره. 

روهان دست از کار کشید و با تاکید گفت:

- انتخاب هرمان تو بودی برشان. اینو از قلم ننداز. 

صدای دیگری که متعلق به نیران بود از پشت سر برشان به گوش رسید:

- و اگه تو اجتناب نمی کردی ... شاید حالا میلان زنده بود ... و یه دختر به دنیا می اومد. فکر می کنی واقعا ارزشش رو داشت؟

برشان اخم کرد:

- شماها هیچی نمی دونین.

کاوه مشتش را از موم پر کرد و گفت :

- اینو دست کم می دونیم که اونی که به جای برادرت انتخاب کردی ... و به خاطرش به لاوین پشت کردی ، آدم عجیبیه و نژاد مطرودی داره. خون خائنین تو رگهاشه. 

- شما هیچی از کایل نمی دونین. 

نیران پوزخندی زد و گفت:

- جدا؟ تو که همه چیو دربارش می دونی چرا اینطوری صداش می کنی؟

برشان از جا برخاست و گفت:

- اشتباه من اینه که وقت طلایی ای که دارم رو با شما هدر می دم. می تونم آخرین ساعاتم تو این جزیره رو خیلی بهتر بگذرونم. 

سپس با خشم راهش را به سمت خانه در پیش گرفت. کایل از او انتظار داشت تا حاکم مردمی شود که برشان را خائن به خانواده می دانستند و به خاطر ارتباطش با کایل سرزنشش می کردند. مردمی که او را مقصر مرگ میلان و به دنیا آمدن نوزادی می دانستند که انتظار می رفت ، دختر باشد. با عصبانیت وارد خانه شد و با مشت به ستون سنگی کوبید. صدای شکستن استخوان دستش را شنید اما بی اهمیت روی تخت کوچک کنار پنجره دراز کشید. از اشک متنفر بود اما گویا گریه بخشی از وجودش شده بود. صدای پاهای کایل را شنید که از پله ها پایین می آمد. نگاهش را برگرداند و به پنجره دوخت . نمی خواست کایل گریه اش را ببیند. صدای دورگه و دلنشین کایل به گوشش رسید:

- اگه نگی چی شده هم می تونم حدس بزنم. 

برشان به آرامی روی تخت خیز گرفت و به دیوار تکیه کرد و به سکوتش ادامه داد. کایل پرسید:

- کشتی چطور بود؟ می شد هدایتش کرد؟

برشان پاسخی نداد. کایل ادامه داد:

- هنوز از اینکه نیومدم تا خودم کشتی رو ببینم ناراحتی؟ خب من قرار نیست کشتی رو هدایت کنم. تویی که باید میدیدیش .. ضمن اینکه هیچ کس اونجا انتظار دیدن من رو نداره... می دونی که.

برشان با لحن آشفته ای گفت:

- من از این مردم متنفرم ... متنفرم. 

- برای فرمان دادن بهشون لازم نیست عاشقشون باشی. 

برشان فریاد زد:

- بس کن ... تموم کن این ایده مسخره رو. من نمی خوام ... هیچی نمی خوام . فقط بذار زندگیم رو بکنم. من اینجا خوشحالم ... خواهش می کنم من رو درگیر اون موجودات نکن. 

کایل نفس عمیقی کشید و گفت:

- باشه ... باشه برشان. هر چی تو بگی. 

برشان از روی تخت پایین آمد و گفت:

- نه ... هر چی تو بگی ... جز سر و کله زدن با اون موجودات نفرت انگیز البته. 

کایل لبخند زد و گفت:

- راستش داشتم به این ساعت های پایانی فکر می کردم. 

- خب؟

- یادته اولین باری که باهم هم کلام شدیم. تو از دست لاوین عصبانی بودی ... و هم صحبتی با من شکست قوانین اون محسوب می شد. 

برشان لبخندی به پهنای صورت زد و گفت:

- خیلی خوب یادمه ... وقتی باهات حرف زدم ... فهمیدم چرا تابوی مردمی ... تو خیلی باهوشی ... خیلی بیشتر از اونقدری که بقیه درک کنن. 

کایل ابرویی بالا انداخت و گفت:

- متشکرم برشان . نمی دونی چقدر لذت بخشه وقتی بهم میگی که چقدر باهوشم. 

- خودت نمی دونی ؟

- چرا ! می دونم برشان. ولی ترسناک ترین چیز دنیا اینه که اینقدر باهوش باشی و کسی نبینه ... 

برشان روبه روی کایل و کنار پنجره ایستاد و گفت:

- بذار یه چیزی بگم که خودت ندیده باشی. 

کایل پرسشگرانه نگاهش را به برشان دوخت. برق خاکستری روشن و درخشنده چشمان کایل برای لحظه ای برشان را خیره کرد . گویی نیرویی جادویی او را به سکوت مجبور می کرد. کایل به نشانه پرسش سر تکان داد و نگاهش را همچنان روی برشان ثابت نگه داشت. برشان خیلی ناگهانی لبخند محوی زد و گفت:

- تو چشم های بی نهایت زیبایی داری .

کایل که گویی غافلگیر شده بود ، از کنار برشان گذشت و گفت:

- این خوبه یا بد؟

برشان نگاهی گذرا به او انداخت و گفت :

- لاوین باید تو رو انتخاب می کرد تا پدر دختری بشی که به دنیا نیومد. 

کایل به مشعل سه شاخه دیوار نگریست و گفت:

- اونم من رو از نسل گناهکاران می دونه. شایدم اون باور خون خائنین ... 

برشان با کلافگی گفت:

- خواهش می کنم کایل. تو دیگه دوباره شروع نکن.

- گفتم که می تونم حدس بزنم چی پیش اومده که اونقدر عصبانی بودی. رفتی بین بقیه و اونا ...

- می گم تمومش کن. من خوشحالم که اینجام. خوشحالم که تو رو به جای لاوین انتخاب کردم. لاوین فقط همخون منه همین ... وقتی از شعله ها رد شدیم دیگه لازم نیست تحملشون کنیم.

کایل نفس عمیقی کشید و گفت:

- می خواستم بگم ... 

برشان اما حرفش را قطع کرد:

- بذار من بگم. بیا بریم کنار همون چشمه که اولین بار با هم کشفش کردیم ... بیا یه بار دیگه اون خاطره رو بسازیم. بهترین روش گذروندن این ساعت های پایانیه . به هیچی فکر نکن . 

- حتی به اینکه ممکنه بمیریم؟

برشان پرسید:

- چی قراره از دست بره که همین الان نرفته؟

کایل نگاهش را به زمین دوخت و با لحنی پریشان گفت:

- ما .. ما برشان ... من نمی خوام تو بمیری. مرگ من چیزیو تغییر نمیده ... اما تو برای فرمانروایی به دنیا اومدی ... تو به دنیا نیومدی که به این سادگی بمیری ... برعکس من ... من فقط یه خون ناپاکم .

برشان اخم کرد و گفت :

- تو دوست باهوش و نابغه منی ... یه موجود خارق العاده که کسی نمی شناستش ... تو نگاه من تو اونی نیستی که بقیه میگن کایل .

کایل پوزخندی زد و به چشم های برشان نگریست و گفت :

- واسه همین بعد از همه این سالها که با هم گذروندیم... هنوز من رو به اسم خودم صدا نمی کنی؟

برشان جا خورد و بی آنکه از کایل چشم بردارد گفت :

- تو ... تو ... چشم های زیبایی داری ... فــــ... 

اما صدای در مانع منعقد شدن کامل کلامش شد. کایل چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و سپس با گامهای بلند به سمت در رفت و آن را گشود. لاوین بی آنکه به کایل نگاه کند ، وارد خانه شد . 

برشان با تعجب گفت:

- چه غافلگیری جالبی عالیجناب. به کلبه حقیرانه ما خودش اومدین... _سپس ابرویی تاب داد و کلامش را کامل کرد- برای اولین بار. 

لاوین نگاه سردی به برشان انداخت و سپس رویش را به سمت کایل برگرداند و گفت :

- می تونم بهت اعتماد کنم ؟

کایل با تعجب گفت:

- به من ؟ همیشه می تونستین. 

لاوین سر تکان داد و گفت : 

- یکی از کشتی ها رو تو هدایت می کنی .

کایل با تحیر پرسید:

- چی ؟ یعنی چی ؟ برشان قرار بود ... 

لاوین با لحن متحکمانه ای گفت:

- وظیفه برشان سرجاشه . 

برشان اعتراض کرد:

- این قرارمون نبود لاوین . من با همون کشتی ای میرم که کایل میره. 

لاوین گفت:

- این تو نیستی که تعیین می کنی کی با کدوم کشتی میره . ما فقط شما دوتا رو داریم که دریانوردی بلد باشن ... 

- خود تو هستی .. بهتر از من و کایل حتی ... 

- داری به فرمان من اعتراض می کنی ؟ من برادرت نیستم که اینو دستور میدم. حاکمت هستم.

کایل با صدای آرامی گفت :

- من رو ببخشین فرمانروا. نمی تونم قبول کنم. من می خوام کنار برشان از شعله ها بگذرم. 

لاوین نگاه سرد و خشمگینی به کایل انداخت و با لحنی محکم گفت :

- دارم بهت یک بار فرصت می دم که آبروی اجدادت رو بخری ... و خودت رو بهم ثابت کنی ... و تو رد می کنی؟

- متاسفم قربان . ولی نمی تونین من رو مجبور کنین. فکر کنم برشان هم اینو به هیچ وجه نپذیره. 

لاوین نگاهش را به برشان دوخت و گفت :

- اتفاقا می خواستم این تصمیم رو به خود برشان بسپرم که انتخاب کنه و بعید می دونم اینبار هم مقابل خواسته من بایسته چون انتخابش تویی . چون در این صورت دیگه هرگز من رو برادر خودش نخواهد دید. 

سپس بی آنکه کلمه دیگری بگوید و یا حرفی بشنود از خانه خارج شد. سکوتی طولانی و سنگین فضا را می خراشید. کایل روی طاقچه پنجره نشست و به برشان نگریست که آشفته و پریشان پایش را کف زمین می سایید. پس از مکثی طولانی برشان سکوت فضا شکست :

- گوش کن کا ... یعنی ... می خوام ... چطور بگم . 

کایل لبخند سردی زد و گفت :

- نمی خواد چیزی بگی ... همین الان هم هر چی لازم بود گفتی . 

- نه ... 

- نه ؟ نه یعنی چی ؟ مقابل لاوین می ایستی ؟

- نه ... 

کایل در یک قدمی برشان ایستاد و به نگاه آشفته او چشم دوخت و گفت:

- حق با برنا بود ... روزی که به این خونه اومدی ... بهم گفت ... برشان یه روزی بالاخره برادرش رو انتخاب می کنه و اون روز تو نمی تونی بپذیری که داری از دستش میدی! هر چی شما بگین شاهزاده... 

برشان چیزی نگفت . بهت و اندوهی که جانش را می آزرد ، قدرت کلماتش را از بین برده بود و زانوانش آنقدر سست و بی حال بود که به زور سر پا نگهش می داشت. کایل بی آنکه چیز دیگری بگوید از پله ها بالا رفت و درب اتاقش را با تمام قدرت به چهارچوب کوبید. صدای در برشان را به خودش آورد و ناگهان تمام وجودش را فرو ریخت. روی زانوانش نشست و سرش را به دیوار تکیه داد. 

 

__________________________________

دوستان عزیز ... سپاس از همراهیتون ... 

منتظر نقد و نظرات ارزشمندتون هستم ... بهم در بهتر شدن کار کمک کنین . 

یه دنیا ارادت 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۳۰
مریم اسماعیلی

* * *  

قایق کوچک و مومی را به سمت ساحل کشید و به سنگ تیزی گره زد. نفس زنان روی سنگریزه های ساحلی دراز کشید و به آسمان چشم دوخت. هرگز تصور نمی کرد ، گذر از شعله ها و اتفاقات اخیر در دوره راهبری او اتفاق بیافتد. سرنوشت اما گویا از اینکه لاوین را در شرایط دشوار قرار دهد ، لذت می برد. درست زمانی که زندگی اش رنگ عشق به خود گرفته بود ، دو راهی عشق و وظیفه از روزهای شیرینش ، جهنمی دردناک ساخت. در دهشتناک ترین روزهای زندگی ، برشان خانه را برای همیشه ترک و لاوین را در تنهایی عمیق و شکننده اش رها کرده بود. فرزند برنا و میلان که می توانست نوید بخش روزهای روشن باشد، دختر نشد و مرگ میلان به تمام امیدهایی که گهگاه در وجود لاوین می درخشید ، پایان داده بود. گویی زندگی همیشه خلاف تصورات او می چرخید.   انگشتانش را میان سنگریزه های ساحل فرو برد و مشتش را بست. تیزی سنگ ها دستش را می برید. خیسی و سرمای خون کف دستش را حس می کرد و از دردی که می کشید ، لذت می برد. چشمانش را بست و به صدای امواج گوش سپرد . اشک بی اختیار از گونه هایش سرازیر می شد و نمی فهمید چرا نمی تواند مانع چکیدن آن روی صورتش و ساحل شود. صدای گامهای محکمی روی کف زمین آرامشش را در هم ریخت. سر بلند کرد و به دنبال منبع صدا گشت. از میان سیاهی قامت بلندی پدیدار شد:  

- داری گریه می کنی؟  

لاوین لبخند تلخی زد و پاسخ داد:

 - یه جهان کاملا مردونه ... دنیای اشک های بی اراده و بی انتهاست ... نه به خاطر اینکه زنی درش نیست ... به خاطر اینکه هیچ مردی دیگه از خودش هراس نداره ...  

برنا چند ثانیه مکث کرد و نگاهش را به قایق مومی دوخت.  

- بازم اومدی سراغ قایق پدر؟

 چشمان سیاه برنا در سیاهی فضا تقریبا غیر قابل تشخیص بود اگر برق همیشگی اش را نداشت. لاوین گفت:  

- تو هم فکر می کنی اون خودش رو کشت؟  

برنا سرش را پایین گرفت و با لحنی اندوهگین و عاجزانه پاسخ داد:  

- دیگه چه  فرقی می کنه ؟ اون مرده.  

لاوین آه کوتاه و سردی کشید و پرسید:  

- میلان کجاست؟  

برنا به سنگ بلندی تکیه کرد و پاسخ داد:  

- خوابیده و به این زودی ها هم بیدار نمیشه.  

- می تونه بخوابه ؟  

- هرمان میگه تا زمانی که از خون تغذیه نکنه ف خیلی ویژگی های غیر معمول درش می مونه.

  لاوین لبخندی زد و گفت :  - شاید معمولش اینه که الان میلان هست!

 - گاهی وقتی خوابه بهش خیره میشم و دلم می خواد بدونم چه حسیه ... چشمات رو ببندی ... و دیگه متوجه اطرافت نشی!  

- خب فکر نکنم خیلی با شیوه خوابی که ماها داریم فرق داشته باشه !  

برنا لبخندی زد و گفت:

 - اومدم بگم ازت معذرت می خوام. تو گردهمایی وقتی بحثمون شد ...  

لاوین شانه ای بالا انداخت و کلام برنا را قطع کرد:

 - فراموشش کن ... ممکنه فقط همین سه روز رو زنده باشیم.

 - پس بذار بگمش ... من تند رفتم. نمی خوام بگم اما ... اما ... خواهش می کنم درک کن.

  لاوین از جا برخواست و رو به شعله ها ایستاد و گفت :  

- تو فکر می کنی من عشق رو نمی فهمم؟ فکر می کنی تعلق خاطر رو درک نمی کنم ؟  

- من اینو نمی گم .  

- اما اینطور فکر می کنی ... درست مثل برشان.  

برنا اخم کرد و گفت :  

- من و برشان خیلی با هم فرق می کنیم لاوین.  

- نه برنا... فرق چندانی ندارین... برشان هم مثل تو فکر می کنه من نمی فهمم که کایل چقدر براش با ارزشه ... تو فکر می کنی من نمی فهمم میلان چه ارزشی برات داره.  

برنا با تردید گفت :  - خب ... ازم دلگیر نشو ... تو یکبار عشقت رو فدای وظایفت کردی ... حق بده تردید داشته باشیم.  

لاوین سر گرداند و به برنا نگریست.  

- من محکوم داستان میلانم از نظر شما؟ اینجوری قضاوت می کنین ؟ من عقیمم برنا ... میلان هرگز از من فرزند دار نمی شد ... به عنوان رهبر یه اجتماع که آخرین امیدشون میلان بود ... باید چی کار می کردم؟ داستان میلان امتحانی که من ازش شکست خورده باشم نبود برنا ... شکست شما بود.  

برنا گفت :

 - من ؟ من و برشان رو مثل هم حساب نکن لاوین ... برشان بعد از اینکه بهش پیشنهاد دادی که با میلان ازدواج کنه رهات کرد ... تو و خونه رو ... من اما موندم ... کاری رو کردم که باید می کردم در حالی که میلان همیشه عاشق تو بود و موند ...  

لاوین صدایش را بالا برد:  

- واقعا ازت متشکرم که قبول کردی پدر بشی!  

برنا با کلافگی گفت:  - گاهی ... گاهی از ته قلبم آرزو می کردم کاش نبودم ... کاش مثل بقیه از تعلق خلاص بودم و راحت برای مرگ و زندگیم تصمیم می گرفتم. من رو با برشان یکی ندون برادر ... من هیچ وقت خلاف نظر تو کاری نکردم ... اینبار اما ... من پسرم رو به خطر نمیندازم به خاطر اینکه تو ازم می خوای ... به هر قیمتی که شده حفظش می کنم.  

لاوین سعی کرد بر خود مسلط شود:  - از اینجا برو برنا. برو.  

برنا برای لحظه ای طولانی به چشمان درخشنده و اخرایی لاوین خیره ماند و مشت گره کرده اش را بیشتر فشرد و ناگهان دور شد.   لاوین ایستاد و به گامهای بلند برنا خیره شد. سپس روی زمین نشست و زانوانش را در آغوش گرفت. قلبش به شدت می تپید و افکار درهمش ، آشفته تر از هر زمان دیگری آزارش می داد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۹ ، ۲۲:۰۵
مریم اسماعیلی

لاوین نگاه های نگران برنا را از نظر گذراند و به او نزدیک شد:  

- به نظر حالت خوب نمیاد.  

- دست از سرم بردار لاوین.  

- چه جسورانه!

 - پایین ستون صخره ای تو فقط برادرمی ...  

- چی عصبانیت می کنه.  

برنا با کلافگی گفت:  

- من نمی خوام از شعله ها بگذرم من نمیام.

 لاوین با لحن تند و صدایی که به سختی کنترلش می کرد، گفت:

- بس کنین دیگه. یه گروه چندین نفره رو می تونم کنترل کنم ... اما برادرای خونیم رو نه ... اون از برشان که کایل همه زندگیش شده ... اینم از تو که ساز مخالف می زنی ... نگران چی هستی برنا؟  

برنا به چشمان خیس از خشم لاوین نگریست و گفت:

 - نگران میلان! می تونی اینو بفهمی؟

 - و فکر می کنی من نگرانش نیستم؟ ها؟ اینطور فکر می کنی؟  

- من فکر می کنم میلان برات اولویت اول نیست.

  لاوین شانه های برنا را تکان داد و گفت:  

- می خوای بر اساس اولویت هام رفتار کنم ؟ اینو می خوای ؟ می دونی اولویت اول من چیه؟  

برنا با تحیر به اشک هایی که از چشمان لاوین می چکید ، خیره شد. زبانش بند آمده بود و گویی هیچ کلمه ای نمی توانست یاریش کند. لاوین ادامه داد:

 - مرگ؛ برنا! مرگ ؛ اولویت من مرگه!  

نفسهای تند و عمیق لاوین روی صورت برنا می نشست. برنا سر به زیر انداخت و زیر لب گفت:

 - هر چی شما بگین فرمانروا؛ مثل همیشه ... بدون اینکه دیگران رو درک کنین!

 - من چیو باید درک کنم که نمی کنم؟

 برنا با خشم و اندوهی فروخورده پاسخ داد:

 - احساس یک پدر رو!

 لاوین برای چند ثانیه متحیرانه به برنا خیره شد ؛ سپس دستان سستش را شل و شانه های برنا را رها کرد و بی آنکه به کایل و برشان که به آنها نزدیک می شدند ، نگاه کند ؛ راهش را به سمت هرمان کج کرد. کایل خواست برنا را آرام کند اما برنا با لحنی عصبی رو به برشان گفت:

 - بیشتر از هر چیزی از تو عصبانیه! نمی شد برای گردهمایی همراه این نیای!  

کایل که جا خورده بود، چند قدم به عقب برداشت و به برشان نگاه کرد. برشان با کلافگی دست کایل را گرفت و از کنار برنا دور کرد. کایل گفت:  

- من و برنا یه روزی دوستای خوبی بودیم.

 برشان اما حرفی نزد. تنها کنار کایل نشست و پیشانیش را به شانه او تکیه داد و چشمانش را بست. قلبش به اندازه تمام دنیا غمگین بود. حتی کایل هم نمی فهمید ، سنگینی این درد چقدر می تواند شکننده باشد.   کایل سرش را به سر برشان چسباند و گفت :  

- درست میشه رفیق... درست میشه.  

سپس اشک های برشان که روی شانه اش می چکید را پاک کرد و ادامه داد:  

- به من گوش کن. تو درست میگی ... برادری تو با اونا فقط یه رابطه خونیه ... لازم نیست بعد از اینکه از شعله ها گذشتیم دیگه تحملشون کنی.  

برشان سر بلند کرد و چشم های خیسش را به کایل دوخت و لبخند متناقضی زد و گفت:  

- بی خیال ایده فرمانروایی شدی؟  

- نه ... برشان عزیزم. نه ... تو به دنیا نیومدی که فقط از زیر سایه برادرت بیرون بیای و برای حفظ رابطت با من بجنگی ... تو به دنیا اومدی که دنیا رو تغییر بدی!  

برشان خندید و گفت:

 - کدوم دنیا؟  

برق هیجان انگیزی در چشمان کایل درخشید. کایل با صدای آرامی پاسخ داد:

 - اینا همشون یه مشت ترسوان برشان! که فکر می کنن اون بیرون برای  اونا خطری هست که تهدیدشون می کنه. من می گم ... اگه ما خود خطر باشیم چی؟

 - منظورت چیه؟

 - اه ... محض رضای من هم که شده یه کم فکر کن. اگه ما اون خطری باشیم که موجودات اون بیرون از ترس ما رو محصور کردن چی؟ ما خود  ترسیم برشان ... لازم نیست از چیزی هراس داشته باشیم.

  - و مثل همیشه فقط تویی که اینجوری فکر می کنی!  

- من همیشه از متفاوت فکر کردن خوشم میاد ... تو من رو مثل بقیه می بینی ؟  

برشان لبخندی به پهنای صورت زد و گفت:  

- هیچ وقت ... به هیچ وجه.  

کایل چشمانش را به چندین متر آن طرف تر دوخت ؛ به لاوین که نفرت بار و مشکوک به آنها می نگریست. صدایی از پس درختان به گوش رسید:  

- براتون نوشیدنی تازه آوردم. قبل از هر تصمیمی لب هاتون رو تر کنین.

  لاوین لبخندی زد و گفت:

 - کی می تونه به تو نه بگه روهان؟  

- هیچ کس عالی جناب ... حتی شما ... و در واقع ...

- روهان چندین بشکه سنگی را روی زمین گذاشت که مایعی سرخ و درخشنده درون آن خودنمایی می کرد و ادامه داد

- کسی نمی تونه به اینا نه بگه ... هنوز یک ساعت هم از مرگ شکارم نگذشته ... سه تا گوزن طلایی نر!

  - چطوری اینکارو کردی ؟

 - من رو دست کم گرفتین قربان؟ از درشت ترین سرخ رگ کنار قلبش ... به کیفیت کار من شک نکنین.

لاوین جام بی رنگی از روهان گرفت و درون خون درخشنده و سرد گوزن ها فرو برد و جام را پر از مایع غلیظ و سرخ بیرون کشید. لبخند زد و گفت:

 - خیلی تازه اس روهان ...  

- نوشتون باشه سرورم.

  لاوین جام را یک جا سر کشید. چشمان اخرایی اش برق زد و پوست رنگ پریده اش ، جان گرفت.  کایل به جمعی که جامهای مملو از خون را سر می کشیدند اشاره کرد و گفت:  

- نگاهشون کن برشان ... فکر می کنی ما بی خطریم؟ ما با نوشیدن حیات موجودات زنده ، سر پاییم. به نظرت این معمولی میاد.  

- آخه چجور دیگه ای می تونه باشه؟

 - نمی دونم ... ولی دوشیدن رگ حیات موجودات زنده اصلا عادی نیست.   برشان جام چوبی بزرگی را از روهان گرفت و پرسید:  

- این علت امتناع خودت از نوشیدنه؟

 کایل سرش را به نشانه پاسخ مثبت تکان داد و شیشه کوچکی از جیبش بیرون کشید و گفت :  

- ممکنه احساس ضعف جسمانی کنم گاهی ... ولی روحم رو سالم نگه می دارم.

  - با عصاره های عجیب درختا؟  

- با همین عصاره ها...

  لاوین جام ششمش را خالی کرد و سپس به سمت صخره رفت. برشان گفت:

 - فکر کنم بالاخره قراره تصمیمش رو اعلام کنه.  

کایل پوزخند تلخی زد و گفت :  

- یکی به جای همه!

 - اینطور که میگی هم نیست. جز من و تو با بیست نفر دیگه حرف زده ... تک تکشون. حتما همه چیو مد نظر داره.

  کایل پشت پلکی نازک کرد:

 - عجیبه که مصرانه ازش دفاع می کنی! اون نظر پسر برنا ؛ میلان رو هم پرسیده؟

 برشان نگاهش را به برنا دوخت که پریشان تر از هرزمان دیگری موهای میلان را نوازش می کرد. پلک ها و دست برنا از شدت اضطراب می لرزید و تلاشش برای پنهان کردن این حال هر لحظه بیش از پیش شکست می خورد.  لاوین بالای صخره رسید و دوباره به کنده کهنه روی آن تکیه زد و بدون آنکه مقدمه چینی کند ،گفت:

 - سه روز فرصت دارین ... برای جمع کردن ضروریاتتون. روهان ، کاوه و نیران! شما باید کشتی ها رو بررسی کنین ... هر چند هرمان معتقده کشتی ها در این ششصد سال سالم سالمن و می تونن از شعله ها رد بشن ...

  کایل گفت:  - و مرگ و زندگی ما به یه اعتقاد که ممکنه درست یا غلط باشه بستگی داره؟  ل

اوین بی آنکه به کایل توجه کند ، ادامه داد:  - فکر کنم منظورم رو رسوندم ... تصمیم بر اینه که جزیره رو ترک کنیم و از حصار شعله ها بگذریم و بپذیریم که ممکنه بمیریم.  

برنا چشمان نگرانش را از میلان برداشت و به لاوین دوخت. نفس هایش به شماره افتاده بود و پاهایش می لرزید. برشان به او نزدیک شد و شانه هایش را در آغوش گرفت و گفت:  - لازم نیست اینقدر بترسی برنا. من کنارتم مثل همیشه.

 برنا میلان را میان بازوانش فشرد و زیر لب گفت:  - هیچ کدومتون نمی فهمین ... نمی فهمین من برای میلان می ترسم. زندگی خودم برام ذره ای ارزش نداره و اگه میلان نبود حاضر بودم مثل شماها این ریسک رو بپذیرم ... اما نمی تونم جای این بچه تصمیم بگیرم ... نمی تونم روی جون پسرم ریسک کنم ... کاش اینو می فهمیدین ...  

سپس از جا برخاست و از جمع دور شد. سکوت سنگینی فضا را در بر گرفت. همه مشغول نوشیدن بودند و کسی حرفی نمی زد. هر از گاهی امواج خروشان  و صخره ها آوازی آشفته سر می دادند. برشان به کایل نگریست که به شعله های دوردست خیره مانده بود و چشمان روشنش در سیاهی فضا برق می زد. احساس می کرد ، بخشی از وجودش نگرانی برنا را درک می کند. خودش نیز نگرانی از این جنس را برای شخص دیگری داشت. ترس بزرگی که گاهی در تنهایی به سراغش می آمد. تصویر گنگی از مرگ کایل!   با گام هایی آرام به سمت کایل رفت و پرسید:  - می خوای اینجا بمونی؟  کایل با برشان همگام شد و به سمت ساحل سنگی حرکت کرد. برشان دست سرد کایل را میان مشتش گرفت و گفت:  - ساکتی؟  

کایل روی یکی از سنگ های سخت نشست و گفت:  - به مردممون فکر می کنم برشان! احساس می کنم ما نفرین شدیم...  

- دوباره شروع نکن.  

- ولی تو هیچ وقت بهش گوش ندادی!  برشان کنار کایل نشست و به دریا نگریست و گفت:  - چه نفرینی ؟

 - برشان ... بهشون نگاه کن ... هیچ کدومشون نمی تونن واقعا بخندن ... اونا نفرین شدن ... و محصور موندن بین این شعله ها یا مرگ زن ها و نابودی نسلمون ... تنها نفرین هایی نیست که بهش گرفتارن ... اونا گرفتار تنهایی ان ... بیست و سه نفر ساکن اینجاییم و جز من و تو هیچ کس کنار هیچ کس دیگه نیست ... ما براشون عجیبیم چون اونا نمی تونن بفهمن ارتباط چه شکلیه ... جامعه چه شکلیه ... برنا درباره تعلقش به فرزندش حرف می زنه و کسی نمی فهمه چی میگه ... حتی هرمان هم هیچ وقت نفهمید مرگبارترین نفرین حاکم به این مردم چیه ... تنهایی ...  

برشان نگاهش را از شعله ها برداشت و گفت:  - من می فهمم کایل!  

کایل نگاه پرسشگری به برشان انداخت . برشان ادامه داد:  - می فهمم ؛ چون نگران تو ام ... همونطور که برنا نگران پسرشه ... همونقدر آشفته.  

کایل لبخند ملایمی زد و گفت:  - منم اینو فهمیدم چون تنها نیستم. من تعلق خاطری که برنا ازش حرف می زنه رو می فهمم برشان.

  برشان دوباره به شعله ها نگریست و گفت:  - سه  روز دیگه ... این شعله ها رو میشکنیم!  - یا اون ما رو در هم میشکنه.  

برشان خندید و گفت :  - کنار هم می میریم!

 کایل از جا برخاست و گفت:  - حالا که قرار بر با هم مردنه ، دنبالم بیا.  

برشان به دنبال کایل از صخره ها پایین  رفت. پشت چند سنگ بزرگ و خیس غار کوچکی قرار داشت که به سختی می شد انتهایش را دید. کایل چند سنگ سرخ را از دهانه غار کنار زد و بطری سنگی و بزرگی را از درون آن بیرون کشید.

برشان پرسید:  - این چیه؟  

- یه نوشیدنی خیلی خیلی قدیمی، پدرم می گفت خودم می فهمم کی باید بیام سراغش ... و فکر می کنم امشب ....شب این نوشیدنی پونصد ساله اس.  

چشمان برشان برقی زد و گفت:  

- قطعا  

کایل بطری را برانداز کرد و پس از اندکی مکث گفت :  - بیا نصفش رو بخوریم... نصف دیگش می مونه اینجا ... شاید یه روز برگشتیم.  

برشان بطری را روی لب گرفت و مقداری از مایع سرد آن را نوشید و گفت :  - تلخه .

 و سپس به سنگ صافی تکیه داد و به امواج خروشان و خشمگینی که به صخره برخورد می کردند ، نگریست. کایل جام کوچکی از نوشیدنی سیاه نوشید و سرش را روی پای برشان گذاشت و آسمان تیره و غبارآلود را نظاره گر شد و به صدای ازلی و پریشان شعله ها و امواج گوش فرا داد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۹ ، ۰۶:۴۶
مریم اسماعیلی
    ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۸ ، ۱۴:۰۷
    مریم اسماعیلی

    قدم هایش سست بود اما همه تلاشش را به کار بسته بود تا استیصال شکننده درونش ، در ظاهر پوشیده بماند. مچ بندی طلا و الماس نشان را دور دستش محکم کرد و موهایش را با زنجیر نقره ای ظریف بست . بالاپوشش را روی تنش صاف کرد و از خانه خارج شد. نفس هایش می لرزید و قلبش نا منظم و تند می تپید. او آمادگی هیچ حرکتی را نداشت ، چه برسد به هدایت آخرین بازمانده های نژادشان به جایی که هیچ تصوری از آن نداشتند. کاش کس دیگری این مچ بند الماس نشان را از او می گرفت. کاش مجبور نبود دیگر حتی نفس بکشد. با دست راست مچ بندش را لمس کرد و چشمانش را بست. نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت :

    - این میراث خواستنی ای نبود پدر!

    صدای گام های شخص دیگری توجهش را جلب کرد. برنا در حالی که نوزاد خوابیده اش را در آغوش داشت به او نزدیک شد. لاوین ایستاد و دست چپش را روی موهای نازک نوزاد کشید و لبخندی تلخ زد. چشمان برنا روی مچ بند الماس نشان لاوین ثابت شد. 

    - شبیه دست پدر شده ... 

    لاوین بلافاصله دستش را کشید و پاسخ داد:

    - آخرین  چیزی که تو این دنیا می خوام شاید این باشه. 

    سپس راهش را به سمت سکوی گردهمایی در پیش گرفت. برنا با او همگام شد. لاوین مهربانانه پرسید:

    - چی باید صداش کنیم؟

    - هر چی که تو بگی لاوین. 

    - دست از این سنت ها بردار برنا. اسمش چیه؟

    - منتظر می مونم که تو انتخاب کنی. 

    - پس تا آخر عمرش بدون نام باقی می مونه. 

    برنا به نوزاد کوچکش چشم دوخت و با لحن هراسیده ای گفت :

    - آخر عمرش؟ پایان همه ما شاید ... 

    لاوین شانه های برنا را فشرد و گفت :

    - نترس ... هیچ هراسی در عدم نیست ... این هستیه که دهشتناکه ! 

    - برای خودم هیچ وقت نترسیدم ... برای اون اما ... کاش دنیا شبیه قصه هایی بود که برشان تعریف می کرد. کاش جهانی بعد از مرگ بود که دوباره عزیزانمون رو میدیدیم... مادر ... پدر ... میلان ... همه اونایی که دیگه نیستن. 

    لاوین به چشمان شبق وار برنا نگریست و گفت:

    - تو همیشه باورشون داشتی برنا. 

    - آره ... ولی وقتی میلان و شعله ها رو دیدم احساس کردم ... مرگ پایان مطلقه و میلان به اون خلاء مطلق رفته . 

    لاوین شانه های برادرش را میان بازوانش گرفت و فشرد و گفت :

    - برنای عزیز من. میلان کنارته. درست در آغوشت. 

    برنا به نوزاد کوچکش چشم دوخت که معصومانه خوابیده بود. لبخند زد و گفت :

    - می دونستم تو بهترین انتخاب رو خواهی داشت. پسرمون هم اسم مادرش خواهد بود. 

    لاوین نگاهش را به آسمان تار و تاریک انداخت تا مانع چکیدن اشک هایش روی زمین شود. برنا پیشانی میلان کوچکش را بوسید و ادامه داد:

    - خوشحالم که اینجایی میلان!

     

    ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۸ ، ۱۷:۲۶
    مریم اسماعیلی

    * * *

     

    - باورم نمیشه اینقدر ترسو باشی برشان. 

    - منم باورم نمیشه که اسمش رو میذاری ترس!

    برشان با کلافگی از کنار چهره درهم کایل گذشت. کایل فریاد زد:

    - شاید درباره تو اشتباه کنم. ولی قطعا  درباره خودم اشتباه نمی کنم. من احمقم ... اگه نبودم از اولش طرف تو رو نمی گرفتم. 

    برشان مشتی به ستون سنگی خانه کوبید و گفت:

    - کایل! طرفی وجود نداره. من مقابل برادرم نمی ایستم. 

    - طرفی وجود نداره چون همه تو تیم لاوین هستن . چون نمی خوای طرف دیگه ای وجود داشته باشه. اگه به لاوین باشه همه ما تو این جزیره نابود می شیم. یه نفر باید هدایت جمع رو بر عهده بگیره. 

    - من اون یه نفر نیستم. از من نخواه مقابل برادرم بایستم.

    کایل به سمت برشان رفت و بازویش را فشرد و با صدای آرامی گفت:

    - کاش دوست من نبودی! کاش بهت بیشتر از هر موجود دیگه ای تو این دنیا تعلق خاطر نداشتم. کاش ... 

    شانه های برشان سست شد و گفت :

    - خواهش می کنم کایل ... من رو به موقعیتی که می دونی نمی خوام درش قرار بگیرم ، نفرست. 

    - حداقل لاوین رو متقاعد کن که جزیره رو ترک کنیم. ما محکوم به عدمیم اینجا. 

    برشان روی صندلی چوبی کنار آتش نشست و گفت :

    - برای تو چه فرقی می کنه؟ برای ما چه فرقی می کنه؟ بقای نسل؟ برای ما که معنی نداره ... برای لاوین هم نداره ... اون عقیمه ... 

    - تصور کن که آخرین نفری بشی از این بیست و چند نفر که می میره ... 

    - من نمیشم ... پسر برنا هست ... 

    - می تونی تنهایی اون پسر رو متصور بشی؟

    - یعنی تو به خاطر پسر برنا این همه اصرار به رفتن داری؟

    - نه ... می ترسم ... می ترسم تنها بشم.

    - نمی شی ... تو آخرین نفر نمیشی. 

    - من درباره آخرین نفر بودن حرف نمی زنم برشان! از بعد از تو زنده موندن حرف می زنم! 

    برشان نگاهش را به شعله های وسط اتاق دوخت و گفت:

    - اگه قرار بر این باشه ... توی جزیره یا بیرونش ... چه فرقی می کنه؟

    کایل کنار پنجره نشست و پاسخ داد:

    - فرق می کنه دوست من ... فرق می کنه!

     

    * * *

     

    ساختمان بلند و سپیدی را درون روشنایی خیره کننده ای می دید که ستونهایش تصاویر اطراف را درونش منعکس می کرد. درختان سر به فلک کشیده ای کنار دریاچه ای روشن و زلال خودنمایی می کردند که تیره به نظر نمی رسیدند، برگ هایی به رنگ زندگی داشتند و روشن تر از هر تصویر دیگری درون آب خود نمایی می کردند. آسمان رنگی روشن و بی نظیر داشت و ابرها سیاه نبودند. لاوین لبخند زد و به زلالی آب بدون موج خیره ماند. 

    احساس می کرد کسی به گلویش چنگ می زند و سنگی را درون آن را می فشارد. با اضطراب از خواب بیدار شد. چشمانش را بسته نگه داشت تا شاید بتواند، تصاویر روشنی را که به خواب می دید بازگرداند اما تپش های نا منظم قلبش مانع آرامش و سکون می شد. چشم گشود و به سقف سنگی خانه خیره ماند که مشعلی پنج شاخه آن را روشن کرده بود. از جا برخاست و به سمت پنجره رفت . صدای امواج خروشان دریا را می شنید که وحشیانه به صخره های می خوردند. صدای هرمان درون گوشش می پیچید:

    - رد شدنمون از مرز شعله ها بدون عواقب نخواهد بود لاوین. من فکر می کنم بودنمون تو این جزیره و محدود کردنمون با شعله ها برای ششصد سال بی دلیل نبوده. 

    لاوین پرسیده بود:

    - یعنی تو به دنیای اون سمت شعله ها باور داری؟

    - خودت چی فکر می کنی؟ دنیا همین جزیره کوچیک و سیاهه؟ 

    - نمی دونم . 

    - پس رویاهات چی میشن لاوین؟ تصویر جهان نورانی و درخشانی که می بینی تو خواب هات.

    - فکر می کنی باید دنبالشون برم؟ مثل کاری که پدرم کرد؟

    - عصبانی نشو لاوین اما پدرت خودکشی کرد ... اون فقط رفت بین شعله ها تا بمیره ... مرگ مادرت تاثیر بدی روی اون گذاشت.

    - چی می خوای بگی؟

    - می خوام بگم ... شاید یه راهی باشه ... 

    - می خوای به کشتنمون بدی هرمان؟

    - همیشه بوده ... فقط کسی نخواسته بهش فکر کنه ... 

    - راهت چیه ؟ 

    - هر وقت تصمیمت رو گرفتی ... بهم بگو.

     

    ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۸ ، ۲۰:۳۳
    مریم اسماعیلی

    چیزی درون قلبش سنگینی می کرد. احساس خلاء و پوچی مکرر و آزار دهنده ای که پیشتر نیز آن را تجربه کرده بود . روزی که تابوت نقره ای مادرش را به آب سپرده بودند ، درست مانند امروز اشک هایش خشکیده بود و قلبش سینه اش را می خراشید. گریه های برنا که تنها شش ماه داشت را در آغوش پدرشان به یاد می آورد و برشان را که مدام از خود لاوین می پرسید که مادرش چرا درون آن تابوت خفته است و به سمت شعله ها می رود. لاوین اما بی آنکه پاسخ روشنی دهد ، دست های برشان را درون مشتش می فشرد تا به سمت دریا فرار نکند. موهای جوگندمی و بلند پدرش را به خاطر می آورد که درون باد می رقصید و سیاهی شب را می شکست. 

    تصویر قایق چوبی ای که تابوت مادرش را به سمت شعله ها می برد میان امواج خروشان آب و بلعیده شدنش توسط شعله ها ؛ در ذهنش به روشنی حال بود. پدرش با دیدن فرو رفتن تابوت نقره گون درون شعله ها ناگهان زانو زده و از عمق جان گریسته بود. 

    برشان با اصرار دست لاوین را رها کرد و به سمت پدرش دوید و برنا را در آغوش گرفت. برنا بی قراری می کرد. برشان انگشت اشاره اش را به دهان برنا سپرد و گفت :

    - مامان رفته به دنیای پشت شعله ها ... یه روزی ما هم می ریم دنبالش ... فقط باید به اندازه کافی بزرگ بشیم. 

    لاوین به برشان نگریست . برادر شش ماهه اشان نمی فهمید که برشان چه می کوید اما پاسخ برشان در حقیقت به خودش بود . به سوال مکرری که از پدرش و لاوین پرسیده و پاسخی دریافت نکرده بود. لاوین با تمام وجود دوست داشت ، استدلال کودکانه برشان را بپذیرد . کاش واقعا پشت آن شعله های وحشی که مادرشان را بلعیده بود ، دنیایی وجود داشت که بعد از گذر چند سال می توانستند برای دیدن مادرشان به آنجا سفر کنند. کاش رویاهایی که در خواب درباره دنیایی روشن می دید ، حقیقت داشت. سلانه سلانه به سمت برشان و برنا رفت و شانه های برشان را فشرد و گفت:

    - باید از برنا درست مراقبت کنیم برشان ... که وقتی رفتیم دیدن مامان از دیدنش خوشحال بشه. 

    برشان پیشانی برنا که حالا خوابیده بود را بوسید و پاسخ داد:

    - من اون حرفا رو به خاطر برنا گفتم لاوین ... هیچی پشت اون شعله ها نیست. من می دونم مامان مرده. 

    مو به تن لاوین راست شد. متحیرانه به برشان نگریست که نا امیدانه به امواج و شعله های عظیم انتهای آن خیره مانده بود. 

    صدایی بم و گرفته لاوین را از افکارش بیرون آورد. 

    - لاوین ... می تونم باهات صحبت کنم؟

    لاوین سر گرداند. چشمان سیاه و درشت برنا درست شبیه تصویری بود که لاوین از مادرش به یاد می آورد. روی صورت برنا رد اشک و روی دستانش خراش های عمیقی دیده می شد که احتمالا جای دست های میلان بود. برنا ادامه داد:

    - من ... می دونم؛ می دونم که الان ... 

    لاوین سرش را  به نشان نفی تکان داد و پاسخ داد:

    - نه! هیچی نمی دونی ... 

    - چرا نمی خوای حتی بشنوی حرفام رو؟

    - چون حرفات چیزیو عوض نمی کنه برنا؛ هیچی قرار نیست عوض بشه ... باید منتظر فنا باشیم.

    برنا دست سرد لاوین را میان دستانش گرفت و با حرارتی عاجزانه گفت:

    - به من گوش کن. ما همدیگرو داریم لاوین. چه فرقی می کنه بعد از مرگ ما نسلی باقی بذاریم یا نه! اگه قراره فنا انتظارمون رو بکشه . بذار با هم به سمتش بریم. ما در هر صورت می میریم. 

    لاوین لبخند تلخی زد و بی آنکه چیزی بگوید از کنار برنا گذشت. 

     

     

    ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۸ ، ۰۱:۰۵
    مریم اسماعیلی

    * * * 

    چشمان بسته و کبودِ میلان هم با مژه های بلند و سیاهش زیبایی منحصر به فردی داشت. وقتی بدن نحیفش را درون قایق می گذاشتند، لباس هایش هنوز خون آلود بود و دستانش رنگ پریده و کبود.

    لاوین دور تر از دیگران و قایق ایستاده و چشمان سرخ از گریه اش را به آب های مواج و طوفانی دوخته بود. شعله ها در فاصله ای نه چندان دور، قد می کشیدند و آماده بلعیدن قایق حامل جسد بودند. قلب لاوین چنان تنگی می کرد که صبر را از او می ربود. 

    زنی که به آب و آتش می سپردندش، همه آرزوهای لاوین بود که روزی پر رنگ تر از هر تصویری به واقعیت پیوسته و روزی دیگری در جبری مه آلود از دست رفته بود. 

    برشان به سمت قایق رفت و آن را به سمت امواج هل داد. صدای گریه های نوزاد طوفانی صدای های اطراف را می شکست و از سـ*ـینه لاوین عبور می کرد و قلبش را شرحه شرحه می کرد. فرزند میلان پسر بود و این یعنی پایان همیشگی آنها در این جزیره تبعید که دور تا دورش را کوه آتش و اقیانوسی عمیق حصر کرده بود. دیگر زنی میان آنها زندگی نمی کرد. 

    - حق با تو بود لاوین! ما محکوم به عدمیم. 

    لاوین سر گرداند تا مرجع این جملات را بیابد. برشان نگاه سردش را به آتش های غولپیکر اطراف دوخت و نا امیدانه ادامه داد:

    - فکر می کنی کی آخرین نفره ؟ - سپس چشمانش را به سمت نوزادی که در آغـ*ـوش برنا بود، گرداند- احتمالا اون بچه ... 

    لاوین بی آنکه حرفی بزند، چند قدم جلوتر رفت و مسیر قایق را دنبال کرد که روی دوش امواج به سمت آتش رهسپار بود. اشک در چشمانش حلقه بست و هیچ کلمه ای نمی توانست اندوهی که روی قلبش سنگینی می کرد را بیان کند. غمی که نه برنا آن را می فهمید و نه برشان. 

    برشان با نگرانی کنار لاوین ایستاد و گفت:

    - حالت بهتر میشه لاوین

    لاوین پرسید:

    - فکر می کنی اگه تو پیشنهاد من رو قبول می کردی؛ بازم این اتفاق می افتاد؟

    برشان اخم کرد و پاسخ داد:

    - چی داری میگی ؟ این که میلان موقع به دنیا اومدن بچش مرده، به اینکه کی پدر بچش بوده؛ ربطی نداره. 

    - آره برشان اما شاید اگه تو باهاش ازدواج می کردی؛ این بچه دختر می شد. 

    برشان آه سردی کشید و گفت:

    - اینا همش احتمالاته لاوین! ضمن اینکه تو درباره من می دونی... من...

    لاوین پوزخندی زد و نگاهش را به مرد دیگری دوخت که به آنها نزدیک می شد. مردی با قد متوسط و موهای خاکستری. برشان با اندک اضطرابی گفت:

    - کایل! اینجا چی کار می کنی؟

    مرد جوان بی آنکه به برشان نگاه کند، رو به لاوین گفت:

    - برنا می خواد، تو اسم پسرش رو انتخاب کنی. 

    لاوین اخم کرد:

    - چرا خودش اینو ازم نمی خواد؟

    - نمی تونه باهات حرف بزنه. احساس می کنه تو اونو مقصر می دونی برای مرگ میلان. 

    - اشتباه می کنه. 

    کایل به لاوین نگریست، لاوین ادامه داد:

    - به برنا بگو من ربطی به این ماجرا ندارم. 

    برشان گفت : 

    - اما اون پسر میلانه. 

    - چه فرقی می کنه اون کیه.

    کایل گفت :

    - اون نسل هفتمه؛ تنها کسی که نسل هفتمه!

    - این چیزیو تغییر نمی ده کایل.

    ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۸ ، ۱۳:۲۳
    مریم اسماعیلی

    با تردید راهش را به سمت خانه چوبی برنا کج کرد. قلبش مدام به او نهیب می زد که راه آمده را برگردد و بگذارد هر چه که پیش می آید، بدون حضور او باشد اما صدای فریاد های میلان جانش را می آزرد. از صداهای درون خانه بر می آمد که فرزند میلان به راحتی پا به این دنیا نمی گذارد و تیغ داغی که کاوه به داخل اتاق می برد، نشان از وضعی اضطراری داشت . لاوین از گوزنش پایین پرید و به خانه نزدیک شد. صدای گرفته ای مظلومانه التماس می کرد:

    - بذارین بمیرم .... بذارین بمیرم ... برنا! من می خوام بمیرم. 

    صدای برنا را می شنید که می گفت:

    - تو مادر دخترمونی میلان! تو نمی میری؛ فقط قوی باش ... قوی باش ... 

    اما صدای برنا از شدت تشویش و ترس می لرزید.

    باران و طوفان شدت گرفت. تمام بدن لاوین خیس و یخ زده وگونه هایش بر خلاف بدنش با اشک های در سکوتش، داغ و سوزان شده بود. 

    میلان فریاد دیگری زد:

    - من رو بکش برنا! 

    صدای مردانه دیگری با استیصال گفت:

    - چاره ای ندارم میلان، باید شکمت رو بشکافم ... وگرنه هر دو می میرین . 

    صدای فریاد از سر خشم برنا به گوش رسید:

    - نمی فهمم؛ نمی فهمم نیران ... 

    میلان در حالی به سختی نفس می کشید، گفت :

    - من شانسی ندارم برنا.

    قلب لاوین ناگهان فرو ریخت. بی اراده به سمت در ورودی دوید و آن را گشود و راهش را به سمت اتاق کنار پنجره در پیش گرفت. آشفته و پریشان در اتاق را گشود و با ناباوری به زنی نگریست رنگ پریده و خون آلود روی تخت چوبی دراز کشیده بود. زیباترین موجودی که لاوین در تمام زندگی اش می شناخت، حالا رو به زوال و نیستی، به او خیره مانده بود. میلان با صدای آرامی گفت:

    - لاوین!

    لاوین سلانه سلانه به سمت او رفت. نیران بی توجه به لاوین فریاد زد :

    - نمی تونیم معطلش کنیم. 

    میلان چشمانش را بست و گفت : 

    - کاری که باید رو بکن.

    لاوین فریاد زد:

    - اون تیغ رو بکش کنار نیران . 

    میلان لبخند دردناکی زد و گفت:

    - چاره ای نیست لاوین! من هیچ شانسی ندارم اما شاید دخترم داشته باشه. 

    لاوین با بیچارگی روی زمین زانو زد و دست سرد و بی حال میلان را فشرد و گفت:

    - من رو ببخش، من رو ببخش میلان!

    - تقصیر تو نیست لاوین. این کاری بود که ازم انتظار می رفت... اگه سرنوشت هر جور دیگه ای رقم می خورد...

    نیران هشدار داد:

    - آماده ای میلان؟ 

    میلان نگاهش را به لاوین دوخت و سپس چشمانش را بست و گفت: 

    - آماده ام. 

    لاوین سرگرداند تا چیزی نبیند اما چشمانش به نگاه برنا گره خورد. برنا سر به زیر انداخت، هیچ کلمه و یا نگاهی نمی توانست افکار و احساساتشان را آنطور که هست؛ بروز دهد. 

    میلان فریادی از سر درد کشید. اشک گرمش روی دستان لاوین چکید.

    لاوین بـ*ـوسـه ای روی دستان سرد میلان نشاند و گفت:

    - قرار این نبود میلان 

    میلان که به سختی کلمات را ادا می کرد ، گفت :

    - دخت .. ر م ... دخترم .... امید ... امید رو بر می گردونه ... اون ... هفت ... هفتمین نسله...

    فریاد بلند دیگری زد و صدای گریه های نوزاد با فریاد مادرش و غرش رعد و نعره باد گره خورد و در فضا منعکس شد. برنا به سمت نوزاد دوید و او را در پارچه ای سرخ پیچید. میلان از شدت درد به خود می لرزید. نیران رو به کاوه فریاد زد:

    - باید زخم رو ببندم. 

    میلان با بی حالی نگاهش را به لاوین دوخت. لاوین پیشانیش را به موهای خیس از عرق میلان چسباند و از عمق جان گریست. دست سرد میلان لرزید و ناگهان نفس های خش دار و لرزش بدنش قطع شد. لاوین جرات نداشت چشمانش را باز کند و دستهای میلان را رها کند و یا پیشانیش را از موهای خیس و سردش بردارد. نمی خواست باور کند دنیا بعد از این لحظه باز هم ادامه خواهد داشت. 

    صدای مات و مبهوتی که تشخیص نمی داد متعلق به کیست، گفت :

    - بچه؛ پسره ... 

     

     

    _________________________________________________

    همراهان عزیزم ... لطفا ما رو از نظراتتون محروم نکنید ...
     

    ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۸ ، ۲۱:۳۴
    مریم اسماعیلی